قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سیزدهم
بخش اول
نصرت تا چشمش افتاد به مریم , یکه ای خورد و با سردی سلام کرد و خیلی یخ گفت : خوش اومدی ...
و افسانه دخترش هم همین کارو کرد ...
مریم باهوش بود ... خوب متوجه شد که نصرت از اون خوشش نیومده ...
با این حال سلام کرد و رفت جلو ... ولی نصرت تحویلش نگرفت و بدون ملاحظه , پری خانم رو کشید تو آشپزخونه و گفت : مامان ؟ مریم اینه ؟ امین این دختره ی دهاتی رو می خواد بگیره ؟ چقدر این امین احمقه ... شما چرا خام شدی ؟ چرا نگهش داشتین ؟ ...
آقاجون این همه راهو داره می ره که چیکار کنه ؟ می ذاشتین می رفت , امین هم فراموشش می کرد ... این چیه آخه ؟ آدم خجالت می کشه جلوی دو نفر درش بیاره ...
پری خانم عصبانی شد و گفت : هیسسس ... بِبُر صداتو ... به تو چه مربوط ؟ باز دخالت کردی ؟ ساکت باش ... با هزار مکافات نگهش داشتیم ...
شاید بتونه امین رو از این حالت در بیاره ... نمی بینی بچه ام به چه حال و روزی افتاده ؟
نصرت روی تنها صندلی اونجا نشست و سرشو گرفت و گفت : وای مامان ... وای ... دارم از دست کارای شما دیوونه می شم ...
یک دونه برادر دارم اونم بره این دختر رو بگیره ؟
نهال پشت سر هم حرف می زد تا نکنه صدای نصرت به گوش مریم برسه ...
اون می دونست که نصرت از کسی رودروایسی نداره و بی چاک دهنه ...
دوباره صدای زنگ بلند شد ...
نهال گفت : افسانه جون برو درو باز کن خاله ...
ندا و نسرین با هم اومده بودن ...
هر کدومشون یکی یک دختر داشتن ...
پری خانم از اینکه همه ی اونا اومده بودن , برای اولین بار خوشحال نشد ... می ترسید کاری بکنن که همین روز اولی مریم دلخور بشه ...
برای همین به نصرت گفت : خدا رو شاهد می گیرم اگر کاری بکنی که مریم ناراحت بشه , دیگه تو روت نگاه نمی کنم , گفته باشم ... تو باید هوای بقیه رو هم داشته باشی کسی حرفی نزنه بهش بر بخوره ... خیر سرم دختر بزرگ منی ...
ناهید گلکار