قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سیزدهم
بخش دوم
نسرین زودتر از ندا وارد شد ...
مریم از جاش بلند شد و منتظر ایستاد ... اونقدر خجالت می کشید که قدرت اینو نداشت که خودشو جمع و جور کنه ...
لحظاتی سخت و غیرقابل تحمل برای اون بود ...
اون با خانواده ی شوهرش به شکل عجیبی آشنا شده بود که اصلا آمادگی اونو نداشت ...
گاهی از شدت اضطراب پای خودشو فشار می داد و دست هاشو به هم می مالید ...
نسرین زودتر وارد شد و مریم رو دید ...
اون برخلاف نصرت تا چشمش افتاد به اون , با خوشحالی گفت : وای عزیزم ... الهی فدات بشم , مریم تویی ؟ چقدر خوشگلی ...
وای مامان , امین چه سلیقه ی خوبی داره ...
و در حالی که مریم رو بغل کرده بود , چند تا ماچ محکم از اون کرد و ندا هم که پشت سرش بود مجبور شد با مریم روبوسی کنه و زیر لب بگه : خوش اومدی ...
امین که حالا با موندن مریم دلش یکم قرار گرفته بود و نور امیدی تو دلش روشن شده بود , می دونست مریم الان چه وضعی داره ... با اومدن خواهراش و شناختی که از اونا داشت دلش پیش اون بود ...
تمام مدتی که تو بیمارستان بود و بعدم تو خونه بستری شد , به فکر مریم بود و روز و شب رو با یاد اون و لحظات خوشی که با هم داشتن گذروند ...
برای اون , مریم یعنی تمام زندگی ... اونو می پرستید و جز اون به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمی کرد ...
نسرین نشست و به مریم گفت : بیا پیش من بشین زن داداش ...
اوخ , چقدر این کلمه رو دوست دارم ... زن داداش ...
مریم جون قربونت برم عزیزم , خیلی ممنون که موندی ...
امین خیلی دوستت داره , ان شالله وادارش کنی دست از این غصه خوردن برداره ...
نصرت گفت : تا ابد که نمی خواست غصه بخوره , به زودی خودشو پیدا می کرد ... احتیاج به کسی نبود ...
پری خانم یک چشم غره بهش رفت و گفت : بدون مریم جان , امین حالش خوب نمی شه ... خوب زنشه دیگه ...
نسرین با همون انرژی زیادی که داشت , باز از مریم پرسید : خیلی نگران بودی ؟ آخیش , حتما بودی که اومدی ما رو پیدا کردی ...
الهی بمیرم برات , خیلی امین رو دوست داری ؟ طفلک امینِ بیچاره رو دیدی چه بلایی سرش اومد ؟
ندا گفت : آره والله ... یک دونه برادر داشتیم , اونم این طوری شد ...
ناهید گلکار