قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سیزدهم
بخش سوم
نسرین پرسید : مریم جون , تو چطوری شد اومدی اینجا ؟ با خودت چی فکر می کردی ؟ ...
قبل از اینکه مریم بتونه جواب نسرین رو بده , دوباره ندا در حالی که یک ابروش رو طبق عادت داده بالا , با تمسخر پرسید : سواد داری ؟
و باز قبل از اینکه اون جواب بده , نصرت پرسید : تو روستاتون حموم هست ؟ ...
مریم چشم هاشو تنگ کرد و با یک نگاه عاقل اندر سفیه به صورتش زل زد ... داشت فکر می کرد چطوری از دست اونا فرار کنه و جوابشون رو چی بده ؟
آدمی نبود که تا اون موقع از کسی خورده باشه ...
با اینکه یکم گیج شده بود اما باید جواب می داد و این بار در جواب نصرت به جای اینکه از خودش دفاع کنه , نعل وارونه زد ...
خیلی جدی همون طور که بهش زل زده بود , گفت : من بی سوادم .. حموم نداریم , سالی یک بار می ریم تو رودخونه شنا می کنیم تا تمیز بشیم ...
بعد تمام سال سرمونو می بریم زیر سینه ی گاوها و شیر می خوریم و سالی یک بار غذا درست می کنیم و شب ها با گوسفند هامون یک جا می خوابیم ...
سوال دیگه ندارین من برم ؟ ...
پری خانم متوجه بود که چقدر مریم ناراحت شده , گفت : مریم جون فدات بشم مادر , بچه ها منظوری ندارن ... خوب تو رو تازه دیدن , می خوان باهات آشنا بشن ... تو ناراحت نشو عزیزم ...
نهال گفت : ایول الله , خوشم اومد ... جواب دندون شکن ...
در حالی که نسرین و نهال می خندیدن و اونو تشویق می کردن , نصرت و ندا دلخور شده بودن و مریم قبل از اینکه اونا ضد حمله رو بزنن , از جاش بلند شد و رفت تو دستشویی ...
ناهید گلکار