خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۷:۳۱   ۱۳۹۶/۱۰/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سیزدهم

    بخش چهارم



    ولی صدای نصرت رو شنید که می گفت : واه واه ... پناه بر خدا , چه دست رو شسته است ... یک ذره حیا نداره ...
    پری خانم کمرشو خم کرد طرف نصرت و با صدای آهسته گفت : الهی اون زبونت رو مار بزنه ... واسه چی این طوری می کنی ؟ ولش می کنی این دختر رو یا نه ؟
    بهت گفته باشم , اون الان امانت دست ماست ، به باباش قول دادم ... نکن یک کاری که ناراحتش کنی ...  به خاطر امین اینجا مونده ...
    نصرت گفت : چه ساده ای مامان جان ... دختره پرروتر از این حرفاست ... یک پسر تهرونی گیر آورده , ولش می کنه ؟ واسه ی امین مونده ؟ دلتون خوشه به خدا ... به خاطر خودش مونده  ... از خدا خواسته ...
    اگر امین اینطوری نمی شد , شما اینو اینجا راه می دادین ؟ 
    مریم جلوی آیینه دسشویی ایستاده بود و به خودش نگاه می کرد ... چند تا نفس عمیق کشید و دو تا مشت آب زد به صورتش و گفت : فکر کردن یک دختر دهاتی گیر آوردن و هر کاری دلشون بخواد می تونن بکنن ... منو نشناختن ... نمی دونن اجازه نمی دم کسی بهم زور بگه ... برام فرقی نمی کنه که تازه اومده باشم ...
    چی فکر کردن ؟ صبر می کنم صد تا لیچار بارم کنن بعد جواب بدم ؟ از همین الان می دم که حساب کار دستشون بیاد و منو بشناسن ...
    وقتی اومد بیرون , نهال پشت در بود ... با نگرانی گفت : فکر کردم داری گریه می کنی ...
    مریم با تعجب پرسید : برای چی گریه کنم ؟ خدا امین رو دوباره به من داده , همین برام کافیه ...
    نگران من نباش , من از پس خودم بر میام ...
    نهال گفت : مریم جون تو خیلی عاقلی , فکر نمی کردم جوابشون رو اینطوری بدی ... خیلی خوشم اومد ... باید از تو یاد بگیرم ... ولی به خدا نصرت اخلاقش همین طوریه , با منم همین کارو می کنه ... حالا می ببینی ...
    گاهی وقتی می خواد بیاد اینجا , مامانم هم عزا می گیره ... به خدا اگر به خاطر افسانه نبود اصلا راهش نمی دادیم ...

    ندا هم که همیشه سرش به کار خودشه , چشمش به نصرت میفته دَم به دَم اون می ده ... وقتی تنها میاد , یک ندای دیگه است ...
    تو رو خدا به دل نگیر ... ما همه می دونیم تو چطور زندگی می کنی , آقا جونم تعریف کرده ... از خونه و زندگیتون ...
    امین می گفت مامان تو تمیزترین زن دنیاست , خوب معلومه دیگه یک دختر مثل دسته گل داره ...
    مریم اصلا به حرفش گوش نمی کرد و حواسش جای دیگه ای بود ...
    پرسید : به نظرت برم پیش امین درو باز می کنه ؟ ...
    نهال گفت : فکر نکنم , ولی ضرر نداره امتحان کن ... من بهش خبر دادم تو نرفتی ... در ضمن ناهارشم یکم خورده بود ... سینی رو داد بیرون ... برو امتحان کن ... موفق باشی ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان