قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سیزدهم
بخش ششم
مریم گفت : آره خوب , تو دوست داری هر روز خواهرات و مادرت دور هم جمع بشن و هی بگن طفلک امین , بیچاره امین , بدبخت امین , حیوونی امین ...
تو دلت می خواد همه دلشون برای تو بسوزه ... بدت نیاد , چون ترسویی ...
من حتی دوست ندارم این کلمات رو از زبون کسی در مورد تو بشنوم ...
اگر من اینطوری شده بودم , سعی می کردم همه ببینن چقدر موضوع پیش پا افتاده است و میشه با یک پای مصنوعی هم زندگی کرد ...
امین آهی کشید و گفت : به حرف آسونه ...
فکر می کنی این فکرارو نمی کنم ؟ چرا ... ولی هر وقت مجسم می کنم می خوام کنارت راه برم و یا بچه ای داشته باشم و من بابای اون باشم , از خودم بدم میاد ...
هیچ بچه ای دلش نمی خواد باباش بدون پا باشه ...
مریم گفت : به خدا حوصله ی این حرفا رو ندارم ... امین جان تو باید اونقدر قوی و محکم باشی تا بچه ات اصلا پای تو رو نبینه ...
اگر این اتفاق برای پدرت افتاده بود , از اون خجالت می کشیدی ؟ نه , چون پدرت فرمانده اس ...
دنبال پا نگرد , فکرت رو درست کن ... با اونه که می تونی خوب زندگی کنی ...
امین دستی کشید به سر مریم و نوازشش کرد و گفت : وقتی حرف می زنی آدم باور نمی کنه تو کجا بزرگ شدی یا چند سالته ... فکر کنم تو یک نابغه باشی ...
مریم دست امین رو گرفت و برد گذاشت روی لبش و بوسید و گفت : من نابغه نیستم ولی از بچگی یاد گرفتم شجاع باشم ... هیچ وقت بابام منو از کاری منع نکرد و برای اشتباهاتم سر زنشم نکرد , برای همین هر کاری رو می خواستم انجام بدم فکر می کردم آیا درسته یا غلط ... چون احساسم این بود که بابام به من اعتماد داره ...
من و تو سعی می کنیم بچه هامون رو این طوری بزرگ کنیم ...
امین رفت تو فکر و گفت : تا خدا چی بخواد ...
ناهید گلکار