قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت چهاردهم
بخش اول
ولی من واقعا نمی خوام الان با این موضوع کنار بیام , برام خیلی سنگینه ...
مریم , واقعا ترجیح می دم بمیرم تا اینکه تا آخر عمرم با یک پا زندگی کنم ...
مریم ساکت بود ... دلش برای امین می سوخت چون موقع گفتن این حرف خیلی جدی و غمگین بود ...
با خودش فکر می کرد شاید هنوز زوده که بهش فشار بیارم ... اون باید خودش راهشو پیدا کنه ...
برای همین گفت : تو از من نپرسیدی تو این مدت که تو نبودی چی به من گذشت ...
می تونم بگم حال روزم از تو بهتر نبود ... شاید بهم الهام شده بود که حادثه ای برای تو پیش اومده ...
مریم از دلتنگی هاش می گفت و امین با دلی پر از غم و چشمانی بی فروغ بهش نگاه می کرد ...
داشت فکر می کرد کاش حالا که اومدی من پا داشتم و دست تو رو می گرفتم و با هم همه جا می رفتیم ...
کاش دل و دماغ داشتم اقلا اتاقم رو بهت نشون می دادم ... کاش ...
دو ساعتی مریم پیش امین بود و دل نگران حرفهایی بود که پشت سرش می زدن ...
از جاش بلند شد و گفت : امین جان پاشو با هم بریم پیش بقیه , همه الان فکر می کنن من و تو داریم اینجا چیکار می کنیم ... خوبیت نداره ...
امین گفت : راستش حوصله کسی رو ندارم , تو برو ولی زود بیا ...
مریم گفت : من یکم غریبی می کنم ... بار اوله اونا رو می بینم , خیلی راحت نیستم ... دلم می خواد تو پیشم باشی و ازم حمایت کنی ... برای همیشه ...
امین نگاهی به مریم کرد و با تردید پرسید : مریم تو فکراتو کردی ؟ حاضری با من زندگی کنی ؟ وضعیت منو دیدی ؟ واقعا ناراحت نیستی ؟
مریم با دو دست صورت امین رو گرفت وسرشو به اون نزدیک کرد و تو چشماش خیره شد و گفت : تا آخر عمرم کنارتم , حتی اگر تو نخوای بازم دست ازت برنمی دارم ...
امین دستشو بوسید و گفت : ولی من دلم نمیاد تو رو تو دردسر خودم شریک کنم ...
با این حال اونقدر خودخواهم که می خوام پیشم بمونی ... آخه تو تنها امید من تو زندگی هستی ...
بعد چوب دستیشو برداشت و بلند شد ...
مریم کمکش نکرد ... نمی خواست بهش ترحم کنه ...
ناهید گلکار