قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت چهاردهم
بخش سوم
صبح که مریم بیدار شد , برای اینکه بره صورتش رو بشوره از اتاق اومد بیرون ...
از کنار آشپزخونه که رد می شد , شنید نصرت می گفت : مامان جان تو رو خدا یکم فکر کن ... ردش کن بره , این دختره به درد ما نمی خوره ...
باشه , بمونه تا امین بهتر بشه ولی بهش امید نده ... جای اون اینجا نیست ... من نمی ذارم این دختره , زن امین بشه ...
پری خانم گفت : حالا حرفشو نزن ... بذار امین خوب بشه , بعدا تصمیم می گیریم ... تو فکر می کنی من نمی فهمم ؟ ولی خوب چیکار کنم امین دوسش داره ...
از قدیم هم گفتن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد ... حالام که پاش اینطوری شده ... بذار حال امین خوب بشه , خودم می دونم چیکار کنم ...
مریم رد شد و رفت تو دستشویی تا بیشتر از این صدای اونا رو نشنوه ...
قلبش تند می زد ... فکر نمی کرد پری خانم هم با نصرت همزبونی کنه ...
جلوی روش که چیز دیگه ای می گفت ...
یک لحظه مردد شد و فکر کرد : مریم چیکار می کنی ؟ می خوای جایی بمونی که تو رو نمی خوان ؟ ...
اگر مدتی موندی و بیرونت کردن با چه رویی می خوای برگردی ؟ آره ... باید برم ...
می رم ... همین امروز می رم ...
هر وقت با عزت و احترام آمدن دنبالم برمی گردم , اگر نه دور امین رو هم خط می کشم ... من نمی خوام جایی زندگی کنم که منو تحقیر کنن ...
صورتش رو چندین بار شست ... دلش نمی خواست از اونجا بیاد بیرون ...
اما صدای ناله ی امین رو شنید ... داد می زد : آی خدا , مُردم ...
با عجله درو باز کرد و خودشو رسوند به اتاق اون ...
ناهید گلکار