قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت چهاردهم
بخش چهارم
هنوز صورتش خیس بود ...
امین روی تخت افتاده بود و ناله می کرد ...
پرسید : چی شده امین جان ؟ کجات درد می کنه ؟
پری خانم و نصرت هم که صدای اونو شنیده بودن , از راه رسیدن ...
نصرت محکم زد تخت سینه ی مریم و خودش رفت جلو و گفت : تو برو کنار ... باید پاشو ماساژ بدیم , رگ هاش خشک شده ...
و شروع کرد به مالیدن پای امین که همچنان ناله می کرد ...
مریم به گریه افتاده بود ... نه برای امین , برای خودش ... اصلا فکرشم نمی کرد که نصرت این همه بی ملاحظه و بی تربیت باشه ...
شاید کار نصرت بیشتر از اونی که تصور می کرد روش اثر گذاشته بود و بهش برخورده بود ...
پری خانم دوید یک لگن آب داغ آورد و با یک حوله پای اونو کمپرس کرد ...
امین همین طور که از درد به خودش می پیچید , صدا زد : مریم بیا اینجا ... بیا عزیزم ...
مریم از پشت نصرت خودشو رسوند به امین و دستشو که رو هوا برای گرفتن دست اون مونده بود , گرفت و گفت : من اینجام پیشت هستم ...
امین دست اونو محکم گرفت و تا دردش آروم شد رها نکرد و مریم در حالی که کنارش نشسته بود , فکر می کرد ...
عزیز دلم , عشق من , چطور تو رو ول کنم ؟ نه , نمی تونم ... هر چی می خواد بشه , بشه ...
اون روز بعد از اینکه امین حالش بهتر شد , با نهال برای خریدن لباس رفت ...
مریم اصرار داشت هر چی زودتر خودشو از اون حالت در بیاره ...
وقتی برگشتن , امین خواب بود ...
حمام کرد و نهال موهاشو از پشت بافت یک دامن هشت تَرک مشکی با بلوز آجری رنگ پوشید و یک جفت دمپایی که خریده بود رو پاش کرد و از اتاق نهال اومد بیرون ...
همه با تعجب بهش نگاه می کردن ... اونقدر فرق کرده بود که شاید شناخته نمی شد ...
افسانه از جاش پرید و گفت : مامان ببین بهت گفتم اتفاقا خیلی خوشگله , گفتی نه ... دیدی من راست گفتم ؟ ...
پری خانم دهنش باز مونده بود ... نتونست خودشو نگه داره و گفت : هزار ماشالله , چقدر عوض شدی ...
نصرت روشو کرد اون طرف و گفت : خوب بسه دیگه مامان , اونقدرها هم عوض نشده ...
ناهید گلکار