قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت پانزدهم
بخش اول
وقتی یدالله خان امین رو دید , انگار خدا دنیا رو بهش داد ... باورش نمی شد این امینه که به استقبالش اومده ...
آغوشش رو باز کرد و گفت : چطوری آقا جون ؟ بهتری ؟ حالت خوبه ؟
و چشم هاش پر از اشک شد ...
امین گفت : چرا اینقدر دیر اومدین آقا جون ؟ دلواپستون شدیم ...
گفت : باور نمی کنی دلم نمی خواست بیام اونقدر که اون مردم مهربون و مهمون نواز بودن ... داشت بهم خوش می گذشت ...
غلامرضا خان خیلی محبت کرد ... نمی دونم چطوری جبران کنم ....
حالا بیا بشین , برات تعریف می کنم ...
بعد روی مبل لم داد و دستشو زد کنارش و گفت : بیا اینجا بابا , پیش من بشین ... تو هم بیا مریم خانم ... هر دوتون گوش کنین ...
من و غلامرضا با هم قرار و مدارهامونو گذاشتیم ... وقتی تو حالت بهتر شد و پای مصنوعیتو گذاشتی , یا ما می ریم اونجا یا اونا میان ...
به هر حال من دیگه نمی ذارم مریم بره , به مادرشم گفتم ...
راستی مادرت خیلی سلام رسوند و گفت بهت بگم دلش برات تنگ شده ...
منم گفتم اگر دلتون تنگ شده شما باید بیاین , خونه ی مریم از این به بعد اینجاست ...
راستی مریم خانم تو چقدر این چند روزه عوض شدی ...
مریم در حالی که همه تو اتاق جمع شده بودن , بلند گفت : میل خودم نبود , نمی خواستم کسی از وجود من خجالت بکشه ... باید همرنگ جماعت می شدم آقا جون ...
یدالله خان گفت : غلط می کنه کسی که از تو خجالت بکشه ... تو رو نمی شناسن چه جواهری هستی ...
هر کس بهت حرفی زد به من بگو , می زنم تو دهنش ...
ولی خوب کاری کردی لباس هاتو عوض کردی , این طوری بهتره ...
رو کرد به پری خانم گفت : پری خانم یک چایی به من نمی دی ؟
نهال گفت : شما بشین مامان جان , دلتون برای آقام تنگ شده بود ... منِ کمرباریک می ریزم ...
ناهید گلکار