خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۷:۰۱   ۱۳۹۶/۱۰/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت پانزدهم

    بخش دوم



    نصرت با لحن بدی که بوی حسادت می داد , پرسید : آقاجون اگر برای من وقت دارین لطفا بگین مجتبی کو ؟ کجا رفت ؟
    یدالله خان گفت : رفت سر کارش ... اونم بهش خیلی خوش گذشت , دلش نمی خواست برگرده ...
    نصرت گفت : معلومه ... زن و بچه که نداره , عین خیالشم نیست ...

    افسانه , وسایلت رو جمع کن بریم خونه خودمون ...
    یدالله خان گفت : بشین , زنگ می زنیم مجتبی بیاد اینجا ...
    نصرت در حالی که از اتاق می رفت بیرون , گفت : بسه دیگه , نمی خواد بیاد ... ما هم اینجا زیادی هستیم ...

    و از اتاق رفت بیرون ...
    پری خانم دنبالش رفت ...
    دل مریم از این رفتارای نصرت سخت گرفته بود ... نمی خواست با خواهر بزرگ امین چنین رابطه ی بدی داشته باشه ...
    یکم با خودش فکر کرد : باید باهاش حرف بزنم ... این طوری نمی شه , اگر سکوت کنم فکر می کنه می تونه با من همیشه همین رفتار رو داشته باشه ...

    و از جاش بلند شد و رفت دنبالش ...
    خودشو آماده کرده بود تا حسابی از جلوش در بیاد ...
    اما باز صدای اونو شنید که داشت به پری خانم می گفت : بفرما مامان خانم , فرداست که هر چی درِ دهاتیه بریزه اینجا ...
    آقا جون اصلا حساب آبروی ما رو نمی کنه جلوی فامیل شوهرمون چطوری سرمون رو بلند کنیم ؟
    من دیگه طاقت ندارم ,  یا جای این دختر تو این خونه است یا جای من ...

    به جون افسانه , دیگه تا این دختره اینجاست پامو تو این خونه نمی ذارم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان