قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت پانزدهم
بخش دوم
نصرت با لحن بدی که بوی حسادت می داد , پرسید : آقاجون اگر برای من وقت دارین لطفا بگین مجتبی کو ؟ کجا رفت ؟
یدالله خان گفت : رفت سر کارش ... اونم بهش خیلی خوش گذشت , دلش نمی خواست برگرده ...
نصرت گفت : معلومه ... زن و بچه که نداره , عین خیالشم نیست ...
افسانه , وسایلت رو جمع کن بریم خونه خودمون ...
یدالله خان گفت : بشین , زنگ می زنیم مجتبی بیاد اینجا ...
نصرت در حالی که از اتاق می رفت بیرون , گفت : بسه دیگه , نمی خواد بیاد ... ما هم اینجا زیادی هستیم ...
و از اتاق رفت بیرون ...
پری خانم دنبالش رفت ...
دل مریم از این رفتارای نصرت سخت گرفته بود ... نمی خواست با خواهر بزرگ امین چنین رابطه ی بدی داشته باشه ...
یکم با خودش فکر کرد : باید باهاش حرف بزنم ... این طوری نمی شه , اگر سکوت کنم فکر می کنه می تونه با من همیشه همین رفتار رو داشته باشه ...
و از جاش بلند شد و رفت دنبالش ...
خودشو آماده کرده بود تا حسابی از جلوش در بیاد ...
اما باز صدای اونو شنید که داشت به پری خانم می گفت : بفرما مامان خانم , فرداست که هر چی درِ دهاتیه بریزه اینجا ...
آقا جون اصلا حساب آبروی ما رو نمی کنه جلوی فامیل شوهرمون چطوری سرمون رو بلند کنیم ؟
من دیگه طاقت ندارم , یا جای این دختر تو این خونه است یا جای من ...
به جون افسانه , دیگه تا این دختره اینجاست پامو تو این خونه نمی ذارم ...
ناهید گلکار