قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت پانزدهم
بخش سوم
مریم جلوی در آشپزخونه ماتش برده بود ... نمی دونست چیکار کنه ...
انگار یکی سقف رو سرش خراب کرد ...
برگشت بره تو اتاق که امین رو پشت سرش دید ...
ترسید ...
امین پرسید : چی شده ؟ چرا اینجا وایستادی ؟ ...
مریم از این سوال متوجه شد که امین صدای اونا رو نشنیده ...
یک نفس راحت کشید ... دلش نمی خواست امین تو اون شرایط فکرش آشفته بشه و بفهمه نصرت داره باهاش چیکار می کنه ...
بلند طوری که نصرت و پری خانم صدای اونو بشنون , گفت : امین جان تو برو , من الان میام ...
ولی بغض گلوشو گرفت .. یک آن چشمش پر از اشک شد و دوید طرف دستشویی و درو بست ...
با اینکه زیاد اهل گریه نبود ولی دلش می خواست زار زار گریه کنه ...
همین طور که لباش می لرزید مثل بچه ها , گفت : من مامانم رو می خوام , نمی تونم اینجا بمونم ... خدایا کمکم کن ...
امین مدام می کوبید به در : مریم چیزی شده ؟ کسی بهت حرفی زده ؟ بیا بیرون تو رو خدا ...
مریم محکم آب دهنشو قورت داد تا بغضی که توی گلوش بود , پایین بره ...
اشک هاشو پاک کرد و درو آهسته باز کرد ...
پری خانم و نصرت و نهال و افسانه پشت سر امین ایستاده بودن ... سرشو انداخت پایین و گفت : ببخشید ... شما رو هم ناراحت کردم ...
دلم برای مامانم تنگ شده , تا حالا ازش دور نشده بودم ...
امین گفت : ترسیدم عزیزم , فکر کردم از چیزی ناراحت شدی ...
نصرت با زیرکی متوجه شد که مریم حرفای اونو شنیده ... نگاه تندی بهش کرد و گفت : نترس داداش جون , اون از پس خودش بر میاد ... می دونه چیکار داره می کنه و چی میگه , ماشالله خیلی زرنگه ...
امین گفت : آره , خدا رو شکر ... خدا یک زن بهم داده که خیلی دانا و عاقله ...
پری خانم که زن ساده ای بود , دلش برای مریم سوخت و باورش شد که دلش برای مادرش تنگ شده ... رفت جلو و اونو بغل کرد و گفت : آخی , بمیرم برات ... منم جای مادرت , بالاخره باید عادت کنی ...
نصرت با غیظ ساکشو برداشت و خداحافظی سردی کرد و در حالی که افسانه دنبالش می دوید , از در رفت بیرون ...
امین پرسید : نصرت از چیزی ناراحت شده ؟
پری خانم فورا گفت : نه مادر ... نصرته دیگه , اون همیشه همینطور می ره ... عادت داریم ...
ناهید گلکار