خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۷:۰۹   ۱۳۹۶/۱۰/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت پانزدهم

    بخش چهارم



    امین با حرفایی که یدالله خان زده بود , ته دلش قند آب می کردن ... از بس بی تاب آغوش مریم بود و دلش می خواست هر چی زودتر با اون ازدواج کنه و یک زندگی جدید رو با اون شروع کنه ...
    ولی برعکس اون مریم , آشفته و بی قرار بود ...

    دختری که یک پارچه شور و سر زندگی بود , ظرف چند روز پژمرده شده بود و احساس نا امنی می کرد ...
    درست و غلط کارشو از هم تشخیص نمی داد ... عادت نداشت از کسی حرف بشنوه ولی با وجود اینکه  توانایی اینو داشت تا جواب دندون شکنی به نصرت بده , مجبور بود سکوت کنه ...
    گاهی با خودش فکر می کرد : ای احمق , عین بُز نگاه می کنی و ازش می خوری ...

    و گاهی که آروم می شد صلاح می دونست که سکوت کنه تا جّو اون خونه رو با چند روز اومدنش متشنج نکرده باشه ...
    وقتی همه خوابیدن , هنوز پری خانم تو آشپزخونه مشغول بود ... جمع و جور می کرد و با خودش فکر می کرد ...
    چون اونم برای این عروسی عجیب و غریب نگران بود ....
    نگران کارای نصرت و اینکه می دونست اون روی فکر ندا هم اثر می ذاره , بیشتر پریشونش می کرد ...
    مریم پاورچین ازاتاق اومد بیرون و رفت سراغ پری خانم ...
    یکم دست دست کرد ... نمی دونست حرفی رو که می خواد بزنه رو چطور عنوان کنه ...
    پری خانم پرسید : چیزی می خوای دخترم ؟ بگو ... خجالت نکش ...
    مریم گفت : ببخشید , یک چیزی ازتون می خوام بپرسم ... راستشو بهم می گین ؟ ... الان که کسی اینجا نیست , منم قول می دم فقط بین خودمون بمونه ...


    پری خانم درِ کابیت رو بست و احساس کرد موضوع مهمی رو می خواد عنوان کنه ... اون درست از ساعتی که نصرت رفته بود , رفتارش با مریم عوض شده بود ... چون دختر خودشو می شناخت و می دونست نباید باهاش لجبازی کنه ...
    با مهربونی گفت : معلومه که راست می گم ... بپرس , نگران شدم ... چیزی شده اینقدر صورتت بهم ریخته ؟ امروز که گریه هم کردی ...
    بگو دیگه , چی می خواستی بگی ؟ 
    مریم که تو صورت پری خانم نگاه می کرد , گفت : من اون روز که اومدم اینجا از امین بی خبر بودم , فقط می خواستم دلشوره ی خودم و خانواده ام تموم بشه و ببینم چه اتفاقی افتاده ...
    شما می دونین به زور اینجا نموندم  و حالا هم اگر شما نخواین , نمی مونم ...
    با اینکه امین رو خیلی دوست دارم ولی ترجیح می دم خواهر و مادر اونم منو شایسته ی همسری اون بدونن ...
    شما الان به من بگین منو برای پسرتون می خواین یا نه ؟ ...
    شاید به نظرتون پررو باشم , که من هستم ... همیشه حرفم رو رک و راست می زنم ... نمی تونم از کسی حرف بشنوم ...
    اگر فکر می کنین من به درد امین نمی خورم , الان به خودم بگین ... باور کنین به جون بابام قسم می خورم می رم و دیگه مزاحمتون نمی شم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان