قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت پانزدهم
بخش چهارم
امین با حرفایی که یدالله خان زده بود , ته دلش قند آب می کردن ... از بس بی تاب آغوش مریم بود و دلش می خواست هر چی زودتر با اون ازدواج کنه و یک زندگی جدید رو با اون شروع کنه ...
ولی برعکس اون مریم , آشفته و بی قرار بود ...
دختری که یک پارچه شور و سر زندگی بود , ظرف چند روز پژمرده شده بود و احساس نا امنی می کرد ...
درست و غلط کارشو از هم تشخیص نمی داد ... عادت نداشت از کسی حرف بشنوه ولی با وجود اینکه توانایی اینو داشت تا جواب دندون شکنی به نصرت بده , مجبور بود سکوت کنه ...
گاهی با خودش فکر می کرد : ای احمق , عین بُز نگاه می کنی و ازش می خوری ...
و گاهی که آروم می شد صلاح می دونست که سکوت کنه تا جّو اون خونه رو با چند روز اومدنش متشنج نکرده باشه ...
وقتی همه خوابیدن , هنوز پری خانم تو آشپزخونه مشغول بود ... جمع و جور می کرد و با خودش فکر می کرد ...
چون اونم برای این عروسی عجیب و غریب نگران بود ....
نگران کارای نصرت و اینکه می دونست اون روی فکر ندا هم اثر می ذاره , بیشتر پریشونش می کرد ...
مریم پاورچین ازاتاق اومد بیرون و رفت سراغ پری خانم ...
یکم دست دست کرد ... نمی دونست حرفی رو که می خواد بزنه رو چطور عنوان کنه ...
پری خانم پرسید : چیزی می خوای دخترم ؟ بگو ... خجالت نکش ...
مریم گفت : ببخشید , یک چیزی ازتون می خوام بپرسم ... راستشو بهم می گین ؟ ... الان که کسی اینجا نیست , منم قول می دم فقط بین خودمون بمونه ...
پری خانم درِ کابیت رو بست و احساس کرد موضوع مهمی رو می خواد عنوان کنه ... اون درست از ساعتی که نصرت رفته بود , رفتارش با مریم عوض شده بود ... چون دختر خودشو می شناخت و می دونست نباید باهاش لجبازی کنه ...
با مهربونی گفت : معلومه که راست می گم ... بپرس , نگران شدم ... چیزی شده اینقدر صورتت بهم ریخته ؟ امروز که گریه هم کردی ...
بگو دیگه , چی می خواستی بگی ؟
مریم که تو صورت پری خانم نگاه می کرد , گفت : من اون روز که اومدم اینجا از امین بی خبر بودم , فقط می خواستم دلشوره ی خودم و خانواده ام تموم بشه و ببینم چه اتفاقی افتاده ...
شما می دونین به زور اینجا نموندم و حالا هم اگر شما نخواین , نمی مونم ...
با اینکه امین رو خیلی دوست دارم ولی ترجیح می دم خواهر و مادر اونم منو شایسته ی همسری اون بدونن ...
شما الان به من بگین منو برای پسرتون می خواین یا نه ؟ ...
شاید به نظرتون پررو باشم , که من هستم ... همیشه حرفم رو رک و راست می زنم ... نمی تونم از کسی حرف بشنوم ...
اگر فکر می کنین من به درد امین نمی خورم , الان به خودم بگین ... باور کنین به جون بابام قسم می خورم می رم و دیگه مزاحمتون نمی شم ...
ناهید گلکار