قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت پانزدهم
بخش پنجم
پری خانم ناراحت شد و گفت : تو به خاطر حرفای نصرت این چیزا رو میگی ؟ تو به اون کار نداشته باش , اون لنگه ی باباشه ...
مادر , به حرف اون اهمیت نده ... به منم هر چی میگه هیچی نمی گم , بذار بگه ... اصل کار امینه که تو رو می خواد و من و یدالله خان ... به کار بقیه ام کار نداشته باش ...
مریم جان اونا رو واگذار کن به من ...
چیکارش کنم ؟ نصرت اینطوریه دیگه ... از من به تو نصحیت , هیچ وقت نذار حرف یاوه ی دیگران زندگیتو رو تغییر بده ... راه خودت رو برو ...
حتی اگر من بهت گفتم تو رو نمی خوام , تو نباید به این زودی مایوس بشی ... یدالله خان میگه تو دختر عاقل و فهمیده ای هستی , پس همین طور رفتار کن ... که من ازت همین انتظار رو دارم ...
دیگه نببینم حرف کسی روت اثر بذاره ...
نصرت و حرفاشو ندید بگیر ... اونم بچه ی منه , نمی تونم ناراحتش کنم ... قبول داری ؟ برای همین باهاش سر به سر نمی ذارم ...
مریم گفت : پری خانم اینطوری که آقا جون میگن من نمی خوام بابا و مامانم بیاین اینجا ... شما اجازه بده من برم , هر وقت موقعش شد شما بیاین اونجا ...
می ترسم نصرت خانم یک کاری بکنه اونا ناراحت بشن ...
پری خانم گفت : اولا خوب منم از تو یک گله دارم ... چرا به یدالله خان میگی آقا جون به من میگی پری خانم ؟ چرا ؟ تو منو دوست نداری ؟
مریم گفت : ای وای , خدا مرگم بده ... بهتون چی بگم ؟ مامان بگم ؟
پری خانم خندید و گفت : معلومه ... دیگه من جای مادرت هستم ... برای اون چیزا هم نگران نباش , یک کاریش می کنیم ...
مریم دست هاشو باز کرد و گفت : میشه بغلتون کنم؟
و بعد هر دو همدیگر رو در آغوش گرفتن و محبتی خاص بین اونا به وجود اومد ...
پری خانم تازه احساس می کرد که دلش می خواد مریم عروسش باشه ... حس کرد این همون دختری هست که برای پسرش آرزو داشته ...
ناهید گلکار