قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت پانزدهم
بخش ششم
خونه ی آقا یدالله یک در چوبی داشت که با یک پله وارد حیاط بزرگی می شد ...
روبروی در , ساختمونی قدیمی بود با هشت اتاق ... که یکی از اونا بزرگتر از بقیه بود که مهمون خونه محسوب می شد و محل جمع شدن روزا و شب هایی بود که بچه ها اونجا جمع می شدن ...
اتاق امین , سمت چپ ساختمون بود و با یک اتاق دیگه که تو در تو بود و با یک درِ بزرگ از هم جدا می شد ...
این دو اتاق رو برای اون دو عاشق آماده کردن ...
یک ماه همه توی خونه ی آقا یدالله در تلاش تدارک عروسی بودن و گوهر خانم و غلامرضا سعی کردن بهترین لوازم رو برای جهیزیه ی اون فراهم کنن ...
غلامرضا نمی خواست دخترش رو شرمنده کنه , برای همین هر کاری از دستش بر میومد انجام داد ...
و در میون مخالفت ها و متلک های نصرت و بی محلی هایی که به مریم و خانواده اش کرد , خانواده ی مریم با ربابه و کدخدا برای چند روز مهمون خونه ی یدالله خان شدن و مراسم عقد و عروسی ساده ای براشون گرفتن ...
صدای ساز و آواز از خونه ی یدالله خان بلند شده بود ...
امین اونقدر شیفته و واله مریم بود که سعی می کرد رنجی رو که برای از دست دادن پاش می برد رو فراموش کنه و مریم اونقدر عاشق بود که نمی تونست به چیز دیگه ای جز امین فکر کنه ...
این بود که هر دو با ذوق و شوق به حجله ای رفتن که نهایت آرزوی اونا بود ...
وقتی همدیگر در آغوش گرفتن , همه ی دنیا مال اونا بود ...
و اینطوری زندگی جدیدشون رو شروع کردن ...
زندگی ای که برای اونا تازه شروع شده بود و نمی دونستن تقدیر برای اونا هنوز بازی های زیادی داره ...
ناهید گلکار