قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت شانزدهم
بخش دوم
اون روز کسی متوجه نشد که مریم و امین توی اون اتاق چی بهشون گذشته ...
وقتی دست تو دست هم از اونجا اومدن بیرون , نصرت بی پروا متلک خودشو انداخت و خطاب به امین به حالت شوخی و خنده گفت : ظهر شد , همه اینجا معطل شما بودن ... خجالتم خوب چیزیه ...
امین نگاه بدی بهش کرد و دست مریم رو گرفت و برد ...
ولی دلشوره ی بدی به جون گوهر خانم و ربابه برای مریم افتاده بود ... نگرانی ای که این چند روزه از کارای نصرت و ندا پیدا کرده بودن , صد چندان شد ...
اون دو نفر طوری رفتار می کردن که انگار تافته ی جدا بافته از بقیه هستن ... با غیظ و بی ادبی با اونا حرف می زدن و مرتب متلک بارونشون می کردن و اگر عزت و احترامی رو که یدالله خان به اونا می ذاشت نبود , شاید اتفاق بدی میفتاد ...
چون ربابه آدمی نبود که از کسی بخوره و همیشه آماده ی دعوا کردن بود ...
از شام عروسی کلی غذا مونده بود ... پری خانم و نسرین سفره رو از این طرف تا اون طرف اتاق پهن کردن ...
همه دور هم نشستن و ناهار خوردن و بلافاصله غلامرضا گفت : پری خانم ، یدالله خان ... این چند روزه خیلی زحمت دادیم , دست شما درد نکنه و خدا حافظتون باشه ...
ما ساعت چهار بلیط داریم ، باید بریم ... دخترم رو دست شما می سپرم ... اون جون و عمر من و مادرش هست , ازتون خواهش می کنم مراقبش باشین ...
یدالله خان گفت : خاطرت جمع باشه , بهت قول می دم ... اون دیگه دختر ما هم هست ...
ربابه و گوهر مریم رو بردن تو اتاق تا باهاش حرف بزنن..
ربابه زودتر از گوهر گفت : خاله الهی قربونت برم , نمی دونم این مامان بی عقلت چطوری تو ی دسته گل رو داده به اینا ؟ ... مگه امین چی داشت ؟
حالام که یک پاش اینطوری شده ... اونم مهم نیست ولی با این چهار تا خواهرشوهر و این پدرشوهر بد عنق می خوای چیکار کنی ؟ ...
گوهر گفت : بسه خواهر , تو دلشو خالی نکن ... گفتی براش سفارش داری ... اینا که سرزنش بود ...
ربابه گفت : خاله جون کم نیار ... اگر بفهمن تو ازشون می خوری , پدر صاحبتو در میارن ... برو تو دلشون , کاری کن بدونن دنیا دست کیه ...
خدا بگم چیکارت کنه غلامرضا ... بچه رو بدبخت کردی رفت ...
مریم گفت : نگران نباش خاله جون ... من دختر خواهر توام , از پس خودم بر میام ... نمی ذارم بهم زور بگن ...
ربابه ابروهاشو در هم کشید و با نگرانی گفت : اینایی که من می بینم خیلی پاچه ور مالیدن , خدا کنه فردا با یک بچه بلند نشی بیای خونه ی بابات ...
ای خدا سیاه بختش نکن ...
گوهر بازوی اونو کشید گفت : بسه دیگه ... تمومش کن , تو دل بچه مو خالی کردی ... خدا اون روز نیاره ... ربابه از دست تو ...
و بالاخره در میون گریه های مریم , اونا رفتن که با اتوبوس برن روستا ...
و مریم موند و یک دنیا نگرانی و تشویشی که تو دلش بود ...
ناهید گلکار