خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۰۱:۲۲   ۱۳۹۶/۱۰/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت شانزدهم

    بخش دوم



    اون روز کسی متوجه نشد که مریم و امین توی اون اتاق چی بهشون گذشته ...
    وقتی دست تو دست هم از اونجا اومدن بیرون , نصرت بی پروا متلک خودشو انداخت و خطاب به امین به حالت شوخی و خنده گفت : ظهر شد , همه اینجا معطل شما بودن ... خجالتم خوب چیزیه ...
    امین نگاه بدی بهش کرد و دست مریم رو گرفت و برد ...
    ولی دلشوره ی بدی به جون گوهر خانم و ربابه برای مریم افتاده بود ... نگرانی ای که این چند روزه از کارای نصرت و ندا پیدا کرده بودن , صد چندان شد ...
    اون دو نفر طوری رفتار می کردن که انگار تافته ی جدا بافته از بقیه هستن ... با غیظ و بی ادبی با اونا حرف می زدن و مرتب متلک بارونشون می کردن و اگر عزت و احترامی رو که یدالله خان به اونا می ذاشت نبود , شاید اتفاق بدی میفتاد ...
    چون ربابه آدمی نبود که از کسی بخوره و همیشه آماده ی دعوا کردن بود ...
    از شام عروسی کلی غذا مونده بود ... پری خانم و نسرین سفره رو از این طرف تا اون طرف اتاق پهن کردن ...
    همه دور هم نشستن و ناهار خوردن و بلافاصله غلامرضا گفت : پری خانم ، یدالله خان ... این چند روزه خیلی زحمت دادیم , دست شما درد نکنه و خدا حافظتون باشه ...
    ما ساعت چهار بلیط داریم ، باید بریم ... دخترم رو دست شما می سپرم ... اون جون و عمر من و مادرش هست , ازتون خواهش می کنم مراقبش باشین ...
    یدالله خان گفت : خاطرت جمع باشه , بهت قول می دم ... اون دیگه دختر ما هم هست ...
    ربابه و گوهر مریم رو بردن تو اتاق تا باهاش حرف بزنن..
    ربابه زودتر از گوهر گفت : خاله الهی قربونت برم , نمی دونم این مامان بی عقلت چطوری تو ی دسته گل رو داده به اینا ؟ ... مگه امین چی داشت ؟
    حالام که یک پاش اینطوری شده ... اونم مهم نیست ولی با این چهار تا خواهرشوهر و این پدرشوهر بد عنق می خوای چیکار کنی ؟ ...
    گوهر گفت : بسه خواهر , تو دلشو خالی نکن ... گفتی براش سفارش داری ... اینا که سرزنش بود ...
    ربابه گفت : خاله جون کم نیار ... اگر بفهمن تو ازشون می خوری , پدر صاحبتو در میارن ... برو تو دلشون , کاری کن بدونن دنیا دست کیه ...
    خدا بگم چیکارت کنه غلامرضا ... بچه رو بدبخت کردی رفت ...
    مریم گفت : نگران نباش خاله جون ... من دختر خواهر توام , از پس خودم بر میام ... نمی ذارم بهم زور بگن ...

    ربابه ابروهاشو در هم کشید و با نگرانی گفت : اینایی که من می بینم خیلی پاچه ور مالیدن , خدا کنه  فردا با یک بچه بلند نشی بیای خونه ی بابات ...
    ای خدا سیاه بختش نکن ...
    گوهر بازوی اونو کشید گفت : بسه دیگه ... تمومش کن , تو دل بچه مو خالی کردی ... خدا اون روز نیاره ... ربابه از دست تو ...
    و بالاخره در میون گریه های مریم , اونا رفتن که با اتوبوس برن روستا ...


    و مریم موند و یک دنیا نگرانی و تشویشی که تو دلش بود ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان