قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت هفدهم
بخش سوم
بعد از ظهر شد ولی کسی سراغ مریم نیومد ... حتی نهال که همیشه هواشو داشت ...
معلوم نبود که نصرت چی گفته که همه رو تحت تاثیر قرار داده ...
هر صدای زنگی میومد , مریم به حیاط نگاه می کرد ... شوهر ندا , شوهر نسرین و آخرم شوهر نصرت , آقا مجتبی اومدن ...
و تا ساعت ده شب که یدالله خان و امین اومدن , مریم تو اتاقش گرسنه و تشنه مونده بود ...
شاید وقتی صبح غذا درست می کرد فکرشم نمی کرد که خودش نتونه بخوره ...
امین وارد اتاق شد ... پرسید : چی شده ؟ مامان می گفت حالت خوب نیست ... چرا به من زنگ نزدی ؟
مریم بغض کرد و خودشو انداخت تو بغل اون و گفت : نه , چیزیم نیست ... دلم برای تو تنگ شده بود ...
امین دست هاشو انداخت دور کمر اون و گفت : الهی فدات بشم , بیا بریم شام بخوریم ... مامان سفره رو پهن کرده ...
مریم گفت : تو برو , من اینجا منتظرت می مونم ...
گفت : نه , نمی شه ... یعنی چی ؟ باید با هم بریم , آقا جون هم می خواد تو رو ببینه ...
راستی من امروز فهمیدم خیلی هم از این کار بدم نمیاد , برای روز اول خوب بود ...
آقا جون میگه وقتی من کار رو یاد گرفتم , خودشو بازنشسته می کنه ... تو خوشحال نشدی ؟
مریم گفت : چرا , خیلی ... موفق باشی ...
مریم همراه امین رفت سر شام ... به جز یدالله خان که گفت : به به , عروس من ... بیا اینجا پیش من بشین که دلم برات تنگ شده ...
کسی جواب سلامش رو نداد ...
کمی با غذا بازی کرد و بدون اینکه حرفی بزنه , از جاش بلند شد و رفت ...
با خودش فکر می کرد آیا کار بدی کرده جواب نصرت رو داده ؟ باید اجازه می داد تا آخر عمر این وضع و این تحقیر کردن ادامه داشته باشه ؟ نه , من زیر بار همچین چیزی نمی رم ... به درک , همشون با من قهر کنن ... این اونا هستن که به من بی حرمتی می کنن ...
ناهید گلکار