قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت هفدهم
بخش ششم
مریم سعی کرد حرص خودشو پنهون کنه ... رفت جلو و گفت : نصرت خانم ببخشید بی ادبی کردم ...
نصرت گفت : من از تو بیشتر از این انتظار نداشتم , خوب شد بقیه تو رو شناختن ... همه دیدن تو چه دختر بی حیا و بی چشم و رویی هستی ... حالا برو , دفعه ی آخرت باشه ... دیگه فهمیدی با کی طرفی ....
مریم آهسته گفت : چشم , دیگه تکرار نمی کنم ... شما منو بخشیدین ؟
نصرت از کنارش رد شد و رفت و جوابشو نداد ...
پری خانم گفت : نصرت , مریم ازت یک سوال کرد ... بیا روبوسی کنین تموم بشه بره ... مادر خوب نیست توی یک خونه این حرفا بین عروس و خواهرشوهر باشه ...
نصرت گفت : مامان جان دست بردار , اون کیه که من باهاش دهن به دهن بذارم ... من اصلا آدم حسابش نمی کنم ....
مریم اون روز رو هم تو اتاقش موند و همین طور که گاهی بغض وادارش می کرد قطره اشکی از گوشه ی چشمش بریزه , کتاب خوند و با خودش فکر می کرد و دنبال راهی بود که خودشو نجات بده ...
شب که امین اومد , وانمود کرد هیچ اتفاقی نیفتاده ... از نهال و پری خانم هم به شدت دلگیر بود ولی خیلی عادی شام خوردن ...
نهال بلافاصله رفت تو اتاقش و پری خانم مشغول حرف زدن با یدالله خان شد ...
مریم میز رو جمع کرد و ظرف ها رو شست ...
از فردای اون روز , پری خانم تمام کارای اون خونه رو به عهده ی مریم می ذاشت و مریم در یک سکوت دردآور , بدون حرف کار می کرد و دم نمی زد ...
اون امین رو از ساعت ده شب به بعد می دید ... شام می خوردن و می خوابیدن ...
صبح باز با درد بیدار می شد و وظیفه ی مریم شده بود که هر روز پای اونو ماساژ بده , کمک کنه لباسشو تنش کنه و بدرقه اش کنه ...
و بعد به کار خونه برسه ... ناهار درست کنه و بعد شام و تا آخر شب ظرف بشوره ...
از ترس اینکه دوباره باهاش قهر نکنن , هر کاری از دستش بر میومد انجام می داد ...
ناهید گلکار