قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت هفدهم
بخش نهم
امین داد زد : تو دیگه شورشو در آوردی ...
یدالله خان که همیشه پشتیبان و حامی اون بود و همین باعث حسادت بیش از اندازه ی نصرت شده بود , با صدای بلند گفت : چرا این کارو کردی آقا جون ؟ حرف بزن ... حرفی بهت زد ؟ اونم تو رو زد ؟ ...
صداها تو گوش مریم می پیچید ... کسی باور نداشت که نصرت رو نزده ...
فقط می پرسیدن : چرا این کارو کردی ؟
و منتظر جواب اون بودن ...
مریم دو بار سرشو تکون داد و گفت : به جون امین من کاری نکردم ... خودتون می دونین با خدای خودتون .....
و دوید طرف اتاقش ...
امین دنبالش رفت ...
نصرت همینطور داشت به مریم بد و بیراه می گفت و یدالله خان عصبانی شده بود و سرش فریاد زد : بس کن , ما همه می دونیم که تو چه اعجوبه ای هستی ... بیخودی که تو رو نزده , چیکار کردی که وادارش کردی دست روی تو دراز کنه ؟
نصرت انگار آتیش زیرش روشن کرده بودن , با گریه و داد و هوار بلند شد که وسایلشو جمع کنه و بره ...
ندا و نسرین جلوش گرفتن ...
پری خانم می لرزید و نمی دونست چی بگه ... قضاوت براش سخت بود ...
امین رفت سراغ مریم که روی تخت نشسته بود و صورتش رو می مالید و می گفت : باورم نمی شه تا این حد پست و فرومایه اس ...
امین گفت : حرف دهنت رو بفهم ... ببین چه غوغایی راه انداختی ؟ دلت خنک شد ؟ ...
مریم گفت : امین من نزدمش , تو اقلا باور کن ...
امین گفت : ولی من باور می کنم که تو زدیش ... تو امروز یک چیزت می شد , دق دلتو سر نصرت خالی کردی ...
مریم گفت : امین ؟؟ چی داری میگی ؟ من اونو نزدم , برای چی باید این کارو بکنم ؟
گفت : تو خیلی مغرور و از خودراضی هستی ... انگار از دماغ فیل افتادی ... میگن تو با کسی تو خونه حرف نمی زنی و همش غیظ و تر می کنی ...
مریم گفت : برو بیرون , تنهام بذار ... بهت گفتم برو بیرون , نمی خوام ببینمت ...
امین از اتاق بیرون رفت و درو زد به هم ...
ناهید گلکار