قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت هفدهم
بخش دهم
مریم نیم ساعتی همون جا بدون حرکت نشست و با خودش فکر کرد ...
مریم این رشته سر دراز دارد ... کار من نیست با نصرت در بیفتم ... هر روزم بدتر از روز دیگه ام میشه ...
این زندگی ای نیست که من بخوام بهش ادامه بدم ...
درِ اتاق رو قفل کرد ...
یک چمدون کوچیک برداشت و لباس ها و وسایلشو جمع کرد و کرد توش ...
کتشو پوشید و چادرشو سرش کرد و از درِ اتاق پشتی رفت تو حیاط ...
و با سرعت بدون اینکه یادداشتی برای امین بذاره , تو اون برف از خونه زد بیرون ...
تا سر کوچه رفت و منتظر تاکسی شد ...
مرتب به پشت سرش نگاه می کرد شاید امین دیده باشه که اون از خونه اومده بیرون ... شاید بیاد دنبالش ...
ولی خبری نبود ...
تاکسی گرفت و با بغض و تردید گفت : ترمینال ...
چادرشو محکم گرفته بود و با خودش فکر می کرد این چه کاریه تو می کنی ؟ آواره ی کوچه و خیابون میشی ...
مریم به قصد رفتن به روستاشون از خونه زده بود ...
ولی یاد حرف خاله ربابه اش افتاد ...
از اینکه دیگران در موردش چی میگن ترسید ...
فکر کرد اگر بره اونجا هم روزگار خوبی در انتظارش نخواهد بود ...
حتی فکر برگشت به سرش زد ...
ولی با خودش گفت : از این به بعد دیگه نصرت منو ول نمی کنه ... با تمام عشقی که به امین دارم نمی تونم دیگه برگردم ...
وقتی به ترمینال رسیدن , پیاده شد و پول تاکسی رو داد ...
رفت تو ساختمون و یک جای گرم نزدیک بخاری پیدا کرد و روی یک صندلی نشست ....
بدنش می لرزید ...
حال خیلی بدی داشت اما حتی یک قطره اشک از چشمش نمی اومد ...
ناهید گلکار