قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت نوزدهم
بخش ششم
مریم دست هاشو گذاشت رو گوشش ...
دکتر می دید که اون چقدر آشفته و پریشونه ...
راننده تاکسی چمدون به دست اونجا بود ... دکتر ازش پرسید : چیکار کردی با این دختر ؟ پدرشی ؟
پیرمرد گفت : نه آقای دکتر , راننده ی تاکسی هستم ... از ترمینال جنوب سوارش کردم ...
دلم براش سوخت ... حال خوبی نداره , طفلک گناه داشت تنها ولش کنم ...
دکتر زد به شونه های پیرمرد و رفت ...
مدتی مریم همون طور دراز کشیده بود ... با خودش فکر می کرد اگرم باردار باشم , بازم برنمی گردم ...
تا دکتر دوباره برگشت و گفت : خوب , تو باردار نیستی ... به من بگو چی شده که اینقدر ناراحت شدی که تو این سن و سال اینطور فشارت رفته بالا ؟ ...
مریم ساکت بود ...
پرسید : فرار کردی ؟ مال کدوم شهری ؟ تو تهران زندگی می کنی ؟
مریم با سر جواب مثبت داد ... پرسید : پس تو ترمینال چیکار می کردی ؟
مریم بغض کرده بود و نمی دونست چی بگه ...
دکتر گفت : اینقدر به خودت فشار نیار ... گریه کن ... اینجا کسی نیست , می تونی گریه کنی ... دلت خالی بشه , فشارت هم میاد پایین ... ببین دوباره گرفتم , هنوز بالاست ...
چی شده ؟ با شوهرت دعوا کردی ؟
مریم بغضش ترکید ... دستشو گذاشت رو صورتش و با صدای بلند , هق هق گریه کرد ...
گریه ای که انگار هرگز نمی خواست تموم بشه ...
پیرمرد بیچاره هم به گریه افتاد ...
دکتر کنار تخت نشست ... گذاشت مریم دلشو کاملا خالی کنه ...
ناهید گلکار