قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و یکم
بخش دوم
مریم با دیدن آسیه خانم و اون سه تا بچه ی قد و نیم قد , خیالش راحت شد و گفت : لطف دارین , ممنونم ... به زحمت افتادین ...
گفت : ای بابا کی از داشتن همچین مهمون خوشگلی به زحمت میفته ؟ ... بیا تو سرما نخوری ...
یک پسر و دو تا دختر با لباس های تمیز و مرتب ایستاده بودن و به اون نگاه می کردن ...
آسیه خانم گفت : بفرما اون اتاق روی مبل بشین ...
مهری گفت : نه مامان , همین جا نزدیک بخاری بهتره ... اونجا بریم چیکار ؟ ... نمی دونی چقدر سرده ...
مریم گفت : آره , همین جا خوبه ...
و نشست در حالی که اون سه تا بچه با خجالت بهش زل زده بودن ...
آسیه فورا استکان آورد و از قوری و کتری که روی بخاری بود , دو تا چایی براشون ریخت ...
مهری گفت : ای رفقا , امشب یاد من نمی کینن ... چشمتون به یک دختر خوشگل افتاده , مامان رو یادتون رفت ؟ ...
بچه ها پریدن سر و گردنش ...
شروع کردن با هم شوخی کردن ... مهری یکی یکی اونا رو بغل کرد و بوسید ...
آسیه خانم گفت : چرا خبر ندادی مهمون میاد تا تدراک ببینم ؟ ...
مهری گفت : مامان جون یک دفعه ای شد ...
مریم معذب شد و گفت : مرسی , من سیرم ... شما راحت باشین ...
مهری گفت : آره مامان جان , سیره ... اونقدر تو درمونگاه چیزی خورده که جا نداره ... چی میگی دختر ؟ تو داری از گرسنگی ضعف می کنی ...
آسیه خانم از جاش بلند شد و اسباب سفره رو که کنار اتاق گذاشته بود , کشید جلو و سفره رو برداشت و پهن کرد و گفت : ای خدا , پس شکم خالی چایی نخور گیس گلابتون ... بذار سفره رو پهن کنم ..
کوکو سبزی داریم , ناقابله ... ولی ماست و سبزی خوردنم هست , نون تازه هم گرفتم ...
مریم گفت : اختیار دارین , از سر منم زیاده ... بذارین کمکتون کنم ...
مهری گفت : مامان ؟ تو این برف رفتی نون گرفتی ؟ چرا آخه ؟ اگر می خوردی زمین چی می شد ؟ تو رو خدا بذار من خودم خرید می کنم ... شما از خونه نرو بیرون ...
ناهید گلکار