خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۲:۲۷   ۱۳۹۶/۱۱/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و دوم

    بخش سوم



    مریم شاهد تلاش مهری برای رسیدگی به مادرشوهرش بود و بعد به بچه هاش رسید ...

    تند و تند آماده شد و کیفشو برداشت که از در بره بیرون ... و گفت : مامان چیزی لازم داشتیم بگین من بخرم بیارم ...
    امروز هوا آفتابیه , می تونم خرید کنم ...
    آسیه خانم از دهنش پرید و پرسید : پول داری ؟
    مهری گفت : بله مامان جان ... تو هم مریم جان از اینجا تکون نمی خوری تا من برگردم ... مامان جون نذاری بره جایی ...
    مریم گفت : نه دیگه , مزاحم شما نمی شم ...
    گفت : عه بسه دیگه , اینقدر تعارف کردی ... باش تا من بیام ... خداحافظ ...
    آسیه خانم بساط صبحانه رو که جمع کرد , با ظرفای شام دیشب برد پایین تا یک فکری هم برای ناهار بکنه ..
    طفلک مونده بود چیکار کنه ؟ به نظرش رسید همون یکم گوشتی که داشتن رو آبگوشت بار بذاره و خیال خودشو راحت کنه ...
    وقتی کاراش تموم شد و برگشت بالا , دید مریم و بچه ها دارن بازی می کنن ...

    مریم بلند مثل ستاره و سیما می خندید ... انگار دلش برای خندیدن تنگ شده بود ...

    سینی استکان نعلبکی رو گذاشت کنار بخاری و گفت : آخیش ... دختر بیچاره ببین چقدر خوشحاله ...
    مریم اومد جلو و گفت : ببخشید نیومدم کمک شما ... چون گفتین مراقب مادر جون و بچه ها باشم , موندم ... دلم پیش شما بود ...
    گفت : خوب کردی عزیزم , کار زیادی نبود ...
    مریم کنارش نشست و گفت : احساس می کنم شما ... یعنی خیلی منو یاد مامانم می ندازین ... البته اون هنوز جوونه ...
    آسیه خانم گفت : ببین الان کلاهمون می ره تو هم ... منظورت اینه که من پیرم ؟

    گفت : ای وای نه , نه ... آخه مامانم , فکر کنم سی و پنج سال بیشتر نداره ... هفده سال از بابام کوچیک تره ...
    زن اول بابام مرده , یعنی سر زا رفته بوده ... ولی بابا زن نگرفته تا بالاخره مامانم که خواهرزن کدخدای ده بود رو دید و دوباره ازدواج کرد ... منم بچه ی اولش بودم ...

    و در حالیک ه چشمش پر از اشک شده بود , ادامه داد : برای همین مامانم هنوز سنی نداره ...
    آسیه خانم گفت : الهی تو رو بگردم که اون چشم قشنگت پر آب نشه ... بیا اینجا سرتو بذار رو پای من , تو انگار دلت مادر خواسته ...
    بیا ببینم گیس گلابتون ... ابرو کمون ... دخترِ شاه پریون ... تو ناز کنی من نازکش , پلو بریز تو آبکش ...
    و موهای مریم رو ناز کرد و دستی به سر و روش کشید و گفت : تو دیگه شوهر داری , باید بدونی که زندگی پستی و بلندی داره ... هیچ وقت باب میلت نمی شه ...
    تو باید فکر خودتو خوشحال نگه داری , با غصه خوردن از بین می ری ... اگر با زندگی بجنگی , باهات می جنگه ...
    روی خوش نشون بدی , روی خوش نشون می ده ...
    حرف خوب بزنی , بهت حرف خوب می زنه ... بد کسی رو بخوای , بد تو رو می خواد ...

    تا زنده ای اون از پا نمیفته ...
    پس تو هم باید خودتو رو پا نگه داری ... بهش نشون بده کی هستی , نشون بده ازش چیزای خوب می خوای ... قدر کسانی که دوستت دارن رو بدون و از آدم های بد دوری کن ...
    مریم از جاش بلند شد و دست آسیه خانم رو گرفت و گفت : می دونین قبل از اینکه بیام اینجا خیلی شاد و سر حال بودم ... نمی دونم چرا اینطوری شدم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان