خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۲:۳۲   ۱۳۹۶/۱۱/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و دوم

    بخش چهارم



    امین از صبح زود بیدار شده بود و تلفن رو گذاشته بود جلوش و بهش نگاه می کرد ...

    یدالله خان بدون اینکه به اون حرفی بزنه , تنهایی رفت سر کار ...
    دخترا همه رفتن خونه های خودشون و نهال هم رفت مدرسه و امین و پری خانم تنها شدن ...
    تا نزدیک ظهر , چهار بار یدالله خان زنگ زد و دو بار مجتبی و نسرین و ندا تا ببین از مریم خبری شده یا نه ؟
    امین باز زیر لب تکرار می کرد : زنگ بزن دیگه لعنتی ... چرا آزارم می دی ؟ ... دارم دیوونه می شم ...

    مامان اگر نزد , چیکار کنم ؟ ...
    پری خانم کنارش نشست و گفت : ان شالله می زنه , می ریم میاریمش ... نگران نباش ... دیدی که اون زن گفت جاش اَمنه , پس صبر داشته باش ...
    امین گفت : حالا بذار بیاد , باید حساب پس بده ... نباید این کارو با من می کرد , خیلی عذابم داد ... حتی درست به من نگفت موضوع چی بوده ...
    پری خانم یک فکری کرد و گفت : امین جان راستش من باید یک چیزی بهت بگم ولی باید اول قول بدی درست رفتار کنی ...
    می دونی چیه ؟ ... من می دونم مریم راست میگه , اون دختر دروغگویی نیست ... پس حرف اونو باور کن ...
    من به نصرت زیاد اعتماد ندارم که مریم اونو زده باشه , می دونم نصرت یکم روش گذاشته ...

    تو به مریم بگو حرف اونو باور می کنی ... بذار قائله به خوبی حل بشه ...
    امین گفت : شما می دونی مریم نصرت رو نزده , نه ؟ می دونی مریم این کارو نکرده بود ؟ ... باید حدس می زدم ...
    منِ احمق رو بگو با زنم دعوا کردم ... خودتون رو بذارین جای اون دختر , سی نفر اینجا ریختیم سرش و شما یک کلمه حرف نزدین ... اگر دخترتون بود چیکار می کردین ؟ ...
    انسانی تَرِش این نبود که از اونم دفاع می کردین ؟
    پری خانم گفت : ولم کن ... انسانی ترش این بود که تو که شوهرش بودی حرفشو باور می کردی ...


    امین تا شب منتظر شد و از مریم خبری نشد ...
    ولی همون موقع غلامرضا خان و گوهر خانم که تا صبح خواب به چشمشون نیومده بود و از مریم خبری نشد , با اتوبوس به طرف تهران می رفتن ...
    مریم حالا خوشحال و خندون با آسیه خانم و بچه می گفتن و می خندیدن و با خوشحالی دور هم آبگوشت خوردن و خوابیدن ...
     مریم با صدای در از خواب بیدار شد ...

    آسیه خانم پشت داده بود به بخاری و داشت خُر و پف می کرد ...
    کتشو تنش کرد و رفت درو باز کرد ...

    یک مرد میونسال آبله رو و بد صورت پشت در بود ...
    با یک صدای خشن گفت : صداش کن بیاد ...
    مریم پرسید : با کی کار دارین ؟

    گفت : با اون مهری خانم کلاهبردار ... زبون داره قد بیل , رو داره سنگ پا ... بهش بگو این بار دیگه من زیر بار نمی رم ... من پولمو می خوام ... بگو برداره بیاره ... 



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان