قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و سوم
بخش دوم
مرد پولو که گرفت , شمرد و گذاشت جیبش و گفت : این که سیصد تومن بیشتر نیست , بقیه اش چی ؟ برو بیار خواهر , من بقیه اشم می خوام ...
مریم گفت : ندارم به خدا دیگه , هر کاری می خوای بکن ...
آسیه خانم گفت : تو رو جون اون بچه هات برو , اذیت نکن ...
مرد گفت : برای بقیه اش کی بیام ؟
آسیه عصبانی شده بود و با غیظ گفت : زود بیا , تا مهمون ما نرفته ... برو آقا دیگه , بهت خبر می دیم ... برو ...
وقتی برگشتن , دیدن بچه ها ترسیدن و سیما داشت گریه می کرد ...
اون این چیزا رو خوب می فهمید و همیشه براش غصه می خورد ...
مریم فورا دست به کار شد تا بچه ها رو از اون حال و هوا در بیاره ... اما شادابی ای که تو صورت آسیه خانم بود , تبدیل شده بود به غم و اندوه ...
مریم متوجه شد و گفت : انگار این پول قسمت این مرد بود , شما قبول ندارین ؟
ببین مدت ها بود این پولا تو کیفم بود و همیشه فکر می کردم به چه دردی می خوره ؟ ... هر چی می خواستم , بود ... اصلا لازمش نداشتم ... شما که خودت بهتر از من می دونی روزی کسی رو کسی نمی تونه بخوره ...
شایدم این بیچاره گرفتار بوده ... تو رو خدا خودتون رو ناراحت نکنین , به مهری جونم نگین ...
من هر کجا برم دیگه شماها رو ول نمی کنم , مخصوصا شما رو ... خیلی دوستتون دارم , مثل اینه که سال هاست با شما آشنا شدم ...
میشه شما هم منو غریبه ندونین ؟
آسیه آه عمیقی کشید و گفت : خدا خیرت بده دخترم ولی هر چی می کشیم از دست یک اشتباه می کشیم ...
خودکرده را تدبیر نیست ...
و رفت پایین تا برای شام یک فکری بکنه ...
ناهید گلکار