خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۲:۰۸   ۱۳۹۶/۱۱/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و سوم

    بخش نهم



    وقتی کار دکتر تموم شد و نسخه نوشت , اومد و به مهری خانم که دنبالش راه می رفت , گفت : وضعش خوب نیست , باید آزمایش بده ... تازه کمرش احتیاج رسیدگی داره , اگر نه برای همیشه از کار میفته ... چرا بیمارستان بستریش نمی کنی ؟
    گفت : آقای دکتر , مادرشوهرم بیمه نیست ... اقدام کردم , منتظر اونم ... اگر بیاد , حتما این کارو می کنم ...
    دکتر گفت : تو بیار بخوابونش , من برات درست می کنم ... دفترچه شو بعدا بگیرین ... نگران نباش , نمی ذاریم بهت فشار بیاد ... تو که از خودمونی .... آخه تو چرا اینقدر عزت نفس داری ... نه , نه مغروری ...
    مهری بلند خندید و گفت :  کجای کاری دکتر جون ؟ ... امروز کرایه خونه ی ما رو مریم داده , دیگه غرور برای آدم می مونه ؟ ...
    حالا قراره بقیه ی پولاشو هم بگیریم , بعد ولش کنیم تو کوچه بره ... دیدی کیفشو چطوری قایم کرده ؟ فکر کرده از دست ما می تونه دَر بره ؟
    دکتر گفت : راستی مریم خانم چرا خانواده ات رو نگران می کنی و زنگ نمی زنی ؟
    مهری می گفت دلت نمی خواد برگردی خونه ات , آره ؟ ...

    و نگاه عمیقی به چشم های مریم کرد ...
    طوری که صورتش سرخ شد و سرشو انداخت پایین و گفت : چشم , همین الان زنگ می زنم ...


    وقتی دکتر رفت , حدود ساعت نه بود ... مریم فورا گوشی رو برداشت و زنگ زد ... مشغول بود ...
    دوباره زد , مشغول بود ...
    بعد پشیمون شد و گفت : نه ولش کن , فردا می زنم ...
    و فردا صبح وقتی مهری سیما رو برداشت و رفت سر کار , فکر کرد زنگ بزنه ...

    ولی دید آسیه خانم داره ظرفای دیشب رو می بره پایین و رفت به کمک اون و تا ظرفا رو شستن و خونه رو تمیز کردن و برای ناهار تدارک دیدن , نزدیک ظهر بود ...

    نشست کنار بخاری و خیره شد به تلفن ...
    آسیه خانم گفت : برو زنگ بزن دخترم , نگرانت می شن ... اینقدر دل سنگ نباش ...
    مریم بلند شد و گفت : میشه شما امین رو صدا کنید بیاد ؟ نمی خوام با کس دیگه ای حرف بزنم ...
    آسیه خانم گوشی رو گرفت و مریم شماره رو ...

    امین که هنوز بی تابانه کنار تلفن بود , جواب داد : بله ؟ الو ... الو ؟
    آسیه خانم پرسید : آقای امین ؟ من با ایشون کار دارم ...
    امین دستپاچه و هراسون شده بود و گفت : خودم هستم , شما ؟ ...
    آسیه گوشی رو طرف مریم دراز کرد و بلند گفت : بیا , شوهرت بود ...


    امین اینو شنید و داد زد : مریم ... مریم جان تو رو خدا باهام حرف بزن ... خودتی ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان