قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و چهارم
بخش دوم
امین گفت : نه , نمی دم ... تو آدرس بده با هم میایم پیش تو ... زود باش , خواهش می کنم ...
ببین اینجا همه می دونن که تو بی گناهی ... می دونن که نصرت رو نزدی و برای اون سوء تفاهم شده ... دیگه مشکلی نیست عزیزم ...
مریم با گریه گفت : امین جان موضوع این نیست ... گوش کن ...
گوهر خانم به زور گوشی رو گرفت و گفت : الو مریم , دخترم , کجایی مادر ؟حالت خوبه ؟
مریم که اشک صورتش رو خیس کرده بود , گفت : مامان جون الهی قربونت برم , کی اومدی ؟
گفت : صبح رسیدیم ... مادر از نگرانی مُردم ... پاشو بیا خونه , خوبیت نداره ... این بنده های خدا خیلی اذیت شدن ... همه شون ناراحتن ... آخه این چه کاری بود کردی ؟ زن که از خونه نمی ذاره بره ... شاید هزار تا بلا سرت میومد , اون وقت چه خاکی تو سرمون می ریختیم ؟
بیا مادر , من و بابات داریم دق می کنیم ... امین بنده ی خدا , جون به سر شده ...
اصلا همه نگران تو بودن ...
تمومش کن , بیا حرفی داری بزن ... من و بابات هم اینجایم ...
مریم گفت : مامان ؟ ... مامان جون ... پام کشیده نمی شه بیام تو اون خونه ... منو نمی خوان ...
دوستم ندارن , نمیام ... شما بیا اینجا ... شاید باهاتون برگشتم سبز درّه ...
گوهر خانم گفت : این طوری که نمی شه مادر تو با ما بیای ... پا شو دختر حرف گوش کن برگرد خونه ...
امین باز گوشی رو گرفت و گفت : مریم جان , باشه هر چی تو بگی ... تو آدرس بده من بیام پیشت با هم حرف بزنیم ...
مریم گفت : آسیه خانم میشه آدرس اینجا رو بدین ؟
مریم بعد از این که آسیه خانم آدرس رو داد , غم عالم به دلش اومد ... حالش دگرگون شده بود ...
پژمرده و غمگین یک گوشه نشست ...
آسیه خانم گفت : عزیز دلم , چرا ناراحتی ؟ طوری نشده که .. ببین چقدر شوهرت دوستت داره ...
مریم هق و هق به گریه افتاد و با همون حال گفت : می دونم ... ولی نمی دونم چه مرگمه ... دلم نمی خواد برگردم تو اون خونه ... خیلی بدم میاد ...
حاضرم از امین هم بگذرم با اینکه خیلی دوستش دارم ولی نمی خوام برگردم ... اگر الان به خاطر پدر و مادرم نبود بهش آدرس نمی دادم ...
بذارین پیش شما بمونم ... منم کار می کنم ... آسیه خانم تو رو خدا نذارین منو ببره ...
دلم رضا نیست برگردم ...
ناهید گلکار