قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و چهارم
بخش ششم
امین گفت : مامان , بذار حرفشو بزنه ...
شما گفتی میام حرف نمی زنم ... بذار ببینم چی میگه , دردش چیه ؟
مریم گفت : ولش کنین , نمی خوام در موردش حرف بزنم ...
پری خانم گفت : پاشو بریم خونه , همون جا حرف می زنیم ... والله بالله ما تو رو دوست داریم , نمی خوایم اذیتت کنیم ...
شوهر کردی باید پیش شوهرت باشی , برنمی گردم معنی نداره ... بیراه میگم غلامرضا خان ؟
مریم گفت : خوب یک مدتی می خوام برم پیش پدر و مادرم تا این چیزا رو فراموش کنم ...
آسیه خانم گفت : نمی شه , این طوری حرف نزن ... جای زن پیش شوهرشه ...
باهات حرف زدم که ... دوری سردی میاره ... برو , من قول می دم همه چیز درست میشه ...
این آقا امینی که من می بینم مثل دسته ی گل ، خوب می دونه چطوری از گیس گلابتون ما مراقبت کنه ...
دو ساعتی اونجا نشستن و با مریم حرف زدن و اون با اینکه قانع نشده بود و به خاطر حضور پری خانم نمی تونست حرفشو بزنه , با تمام نارضایتی و در حالی که سعید و ستاره دنبالش گریه می کردن , وسایلشو جمع کرد و راه افتاد ...
داشت فکر می کرد آیا اصلا این کارش فایده ای داشته یا نه ؟ اون حتی خواسته هاشو نگفته بود و با امین حرف نزده بود ...
خودشو انداخت تو بغل آسیه خانم و گفت : تو رو خدا نذارین منو ببرن ...
آسیه خانم دستی کشید به صورتش و گفت : دخترم درِ این خونه همیشه به روت بازه , ما منتظرت هستیم ...
مریم گفت : تلفنتون رو به من بدین ... شماره ی ما رو که دارین ...
وقتی با آسیه خانم خداحافظی کرد و از پله ها رفت پایین , امین دستشو گرفته بود و خوشحال بود که اونو برمی گردونه ...
غلامرضا خان چمدون به دست از خونه رفت بیرون ...
ولی مریم غم عالم به دلش بود ... یک مرتبه ایستاد و گفت : امین جان میشه من الان بمونم و شب تنهایی بیا دنبالم ؟
می خوام مهری خانم رو ببینم و ازش خداحافظی کنم ...
امین گفت : شب با هم میام ... حتما میارمت , قول می دم ...
مریم گفت : میشه یک خواهش ازت بکنم ؟ بذار چند روز دیگه اینجا بمونم ...
ناهید گلکار