قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و چهارم
بخش هفتم
دیگه همه صداشون در اومده بود ...ولی مریم نمی خواست بره ... دلیلشو خودشم خوب نمی دونست ... فقط نمی خواست بره ...
غلامرضا خان سرشو برگردوند و داد زد : بس کن دیگه , خودتو لوس کردی ... راه بیفت ...
یک عده رو مَنتر خودت کردی ...
گوهر خانم گفت : آسیه خانم عید بیاین روستای ما , من الان دعوتتون می کنم ... دسته جمعی بیان اونجا , ما از خجالت شما در بیایم ...
تعارف نمی کنم به روح رسول الله , منتظرتون هستم ...
آسیه خانم گفت : نه مادر , منتظر نباش ... ما نمی تونیم بیایم , مریض داریم ...
هر چی مریم از رفتن اکراه داشت , امین سر از پا نمی شناخت ... خوشحال بود و نمی خواست به چیز دیگه ای فکر کنه ... دست اونو تو دستش محکم گرفته بود و گفت: من دیگه دست تو رو ول نمی کنم ...
هر جا تو باشی منم اونجام ... نمی خوام یک ثانیه بدون تو باشم ...
همه ی بچه ها خونه ی آقا یدالله جمع شده بودن , به جز نصرت که داشت با تلفن با ندا حرف می زد و می گفت : خاک بر سر ما , ببین یک الف بچه چطوری همه رو روی انگشت خودش می چرخونه ...
دیگه همه شدن عبد و عبید این خانم ...
حالا بلاها سر این مادر بیچاره ی من بیاره که اون سرش ناپیدا ... باشه که ببینی ... اونم ساده , حالا از ترس اینکه دوباره خانم گم و گور نشه باید باهاش دست به راه , پا به راه , راه بره تا یک وقت به تریج قباش برنخوره ...
ندا گفت : ول کن تو رو خدا , بذار هر کاری می خوان بکنن ...
ببین این مدت روزگارمون سیاه بود , راستش منم ترسیده بودم بلایی سرش اومده باشه ... تو هم دیگه پیشو نگیر نصرت , شر به پا میشه ... حالا که داره میاد بذار قائله ختم بشه ...
نصرت گفت : من که دیگه تو اون خونه پامو نمی ذارم ... بزار اون دختر پاپتی خوب جولون بده ...
عین خیالم نیست ... به نظرم تو هم نرو , آقا جون فقط مریم رو می ببینه و ما براش ارزشی نداریم ...
ناهید گلکار