قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و چهارم
بخش هشتم
یدالله خان تا چشمش افتاد به مریم , با صدای بلند گفت : عروس خانم فراری ...
آخه آقا این چه کاری بود کردی ؟ ببین نمی خوام الان از راه رسیدی ازت گله کنم ولی دارم برات ... تو باید یاد بگیری چطوری زندگی کنی ...
مریم رفت جلو و صورت اونو بوسید و گفت : ببخشید آقا جون ناراحتتون کردم ...
یدالله خان گفت : بحث سر این نیست ... من از اول تو رو پسندیدم چون دختر عاقلی به نظرم رسیدی ... این کاری که کردی , کار آدم عاقل نبود ... حرفی داشتی میومدی به من می گفتی , نامرد بودم اگر طرف حق رو نمی گرفتم ...
مریم احساس کرد باید حرف بزنه ... حداقل این از خونه بیرون زدنش یک فایده ای داشته باشه ...
گفت : آقا جون اگر به کسی تهمت زدن و نتونه ثابت کنه , به نظرتون باید چیکار کنه ؟
دعوا کنه , اون وقت گناهکاره و همه باهاش قهر می کنن ...
ساکت بشه , متهمه و بازم همه باهاش قهر می کنن ...
بذاره بره خودشو خلاص کنه چطوره ؟ این فکر من بود که رفتم ...
به نظرتون بازم من دختر بی عقلی هستم ؟ ...
یدالله خان گفت : پری یک چیزی بیار بخوریم , غلامرضا خان و گوهر خانم هم گرسنه هستن ... هنوز کسی ناهار نخورده ...
تو هم برو مریم لباست رو عوض کن و بیا ... دیگه تموم شد , امشب سر راحت رو بالش می ذاریم ...
دو روز بعد , گوهر و غلامرضا در میون گریه های مریم سوار اتو بوس شدن و برگشتن به سبزدرّه ...
در حالیکه مریم نتونسته بود برگرده و از مهری خداحافظی کنه ...
یدالله خان و امین هم همراه مریم بودن و اونا رو بدرقه می کردن ...
غلامرضا مرتب سفارش می کرد : عید منتظرتون هستیم ...
اما وقتی برگشتن خونه , مریم دید دخترا همه اونجا جمع شدن و نصرت هم اونجاست ...
دست و پاشو گم کرده بود و نمی دونست چه عکس العملی نشون بده ولی از نگاه اون متوجه شد که کینه ی نصرت تموم نشده و اون باید خودشو برای هر چیزی آماده کنه ...
زیر لب گفت : هستم نصرت خانم ... من از پس تو بر میام , حالا می بینی ...
ناهید گلکار