قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و پنجم
بخش اول
با این فکر شهامتی پیدا کرد ... در حالی که می دونست امین و یدالله خان پشت سرش هستن و نصرت جرات نمی کنه جوابشو بده , رفت جلو و گفت : سلام نصرت خانم , خوبین ؟ حالا حالتون بهتره ؟ ...
پری خانم زود مداخله کرد و قبل از اینکه نصرت بتونه جواب بده , گفت : رفتن مامانت اینا ؟ آخی , جاشون خالی نباشه ...
مریم گفت : مرسی مامان جون ...
و رفت به اتاقش ...
امین هم پشت سرش رفت و بغلش کرد و پرسید : دلتنگ که نیستی ؟ ما عید می ریم پیش اونا , یک وقت غصه نخوری ها ...
مریم گفت : امین جان میشه امشب بریم خونه ی مهری خانم ؟ دلم برای اونا تنگ شده ... نمی دونی چقدر به من محبت کردن ...
امین گفت : تو جون منو بخواه ... رو چشمم , همین الان بریم ؟
مریم گفت : هر وقت تو راحت بودی من حاضر می شم ...
دو ساعت بعد مریم و امین با چند جعبه شیرینی و چند تا صندوق میوه , خونه ی مهری بودن ...
وقتی از در می رفتن بیرون , پری خانم پرسید : کجا ان شالله ؟ بی خبر راه افتادین ؟
مریم گفت : می خواستم بهتون بگم ... می رم برای تشکر خونه ی مهری خانم ...
نصرت که هنوز از رو نرفته بود , گفت : خدا به خیر کنه , همین یک عیب رو نداشت که هر شب امین رو برداره و بره گردش ...
مریم گفت : نصرت جون هنوز خیلی مونده , من همشو رو نکردم ... گفتم یکی یکی رو کنم , شما شوکه نشی ...
وقتی اونا رفتن , پری خانم سر نصرت داد زد : همینو می خواستی ؟ تو رومون در بیاد و نتونیم بهش چیزی بگیم ؟ ... خوب شد حالا ؟ می تونی جلوی اون زبونت رو بگیری ؟
آخه این چی بود گفتی ؟ دارن می رن تشکر کنن , باید حتما متلک بگی ؟
نصرت این بار من دیگه بیخودی پشتت در نمیام , اون وقت می دونی چی میشه ...
نسرین گفت : وای تو رو خدا بس کنین , من یکی که دیگه حوصله ندارم ...
ناهید گلکار