قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و پنجم
بخش سوم
بیست و هشتم اسفند سال 53 بود , ساعت شش صبح ...
امین و مریم و نهال و پری خانم تو ماشین آقا یدالله نشسته بودن و ندا و علی با دخترشون , سپیده , تو ماشین خودشون و مجتبی و نصرت و نسرین با مهتاب و افسانه هم توی یک ماشین ...
منتظر مهری خانم بودن تا به طرف سبزدرّه حرکت کنن ...
مهری از همون سر کوچه چند تا بوق زد و جلوتر از همه با اون فولکس راه افتاد ...
چهار تا ماشین به مهمونی خونه ی غلامرضا و گوهر می رفتن ...
امین تمام راه رو تو فکر بود ... روزهایی که این راه رو می رفت و میومد و هنوز این اتفاق براش نیفتاده بود ...
مریم هم یک طوری دیگه دلواپس بود که آیا با این همه مهمون مادر و پدرش از عهده بر میان یا نه ؟ نکنه شرمنده بشه و یک عمر نصرت به سرش بزنه ...
اما نزدیک غروب آفتاب که چهار تا ماشین وارد جاده ی درخت های توت شد , همه ی مردم روستا آماده باش بودن ...
غلامرضا به دُهُل زن ها گفت : بزنین , معطل چی هستین ؟ عروس و داماد میان ...
مردم دور تا دور خیابون ایستاده بودن و نگاه می کردن که مریم با فامیلای تهرونی خودش داره میاد ...
ماشین ها که وارد ده شدن , همه به خصوص یدالله خان از صدای دهل زن ها به وجد اومده بودن و یدالله خان قاه قاه می خندید ...
مریم بی قرار اسماعیل و اسد که نزدیک سیصد متر رو در حالی که به مریم نگاه می کردن , دنبال ماشین دویدن تا خواهرشون رو در آغوش بگیرن , بود ...
به محض اینکه پیاده شد , اول دو برادرش رو بغل کرد و بوسید ...
ممدعلی گوسفند رو جلوی ماشین زد زمین و سرش برید ...
یدالله خان پیاده شد و گفت : ای غلامرضا , داداش , تو همیشه منو غافلگیر می کنی ... اینا برای چیه ؟ چرا اینقدر زحمت کشیدی ؟
غلامرضا با اون روبوسی کرد و گفت : عروس اومده , دامادم اومده , یدالله خانِمون اومده , خوش اومدی ... خدا حافظ شما باشه ...
یدالله خان دو تا فرش شش متری کادو آورده که از صندوق عقب بیرون آوردن و رفتن تو خونه ...
ناهید گلکار