قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و پنجم
بخش ششم
یک مرتبه یک درد شدید تو دلش احساس کرد ... فکر می کرد از استرس زیاد و گرسنگی اینطوری شده ...
چون مدتی بود هر وقت کار زیاد می کرد یا غذا نخورده بود , اینطوری دلش درد می گرفت و بعدم خود به خود خوب می شد ... این بود که اهمیتی نداد و مشغول کار شد ...
فقط درِ یخچال رو باز کرد و یک لیوان شیر خورد ...
قبل از سیما , سوگند , دخترش , که حالا هفده سال داشت و دو سال بعد از اون ماجراها به دنیا اومد بود از راه رسید و بعدم سهیل , پسرش , که دو سال از سوگند کوچیکتر بود ...
و هیچ کدوم متوجه ی صورت مریم نشدن که از شدت درد در هم رفته بود ... هر دو گرسنه بودن ...
مریم گفت : صبر کنین سیما بیاد با هم بخوریم , ناهار حاضره ... ولی تو رو خدا بچه ها برای شام کمک کنین ...
هیچ کار نکردم و حالمم زیاد خوب نیست ...
سوگند گفت : چرا مامان جان ؟ چی شدین ؟
گفت : چیز مهمی نیست , فقط دلم درد می کنه و آروم هم نمی شه ...
سهیل گفت : از بس کار می کنین ... چقدر بابا میگه کار نکن ... خوب خسته میشی , دیگه از وقتی من خودمو شناختم یا درس می خونین یا سر کار بودین ...
سیما کی میاد ؟ من طاقت ندارم مامان , دارم ضعف می کنم ...
سوگند گفت : ببخشید تو نبودی به دوستت پُز می دادی مامانم استاد دانشگاست ؟
سهیل گفت : چی میگی تو ؟ من می گم خودشون رو اذیت نکنن ... باز تو بی ربط گفتی ؟ ...
مریم همینطور که داشت میوه ها رو می شست , گفت : جر و بحث نکنین ...
سوگند , تو میز رو بچین الان سیما می رسه ... منم ناهار بخورم بهتر می شم ...
ناهید گلکار