قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و ششم
بخش دوم
من راستش تعجب کردم ... چون اونا همه چیز ما رو از خودشون می دونستن هنوز ... منم کار نمی کردم درس می خوندم ...
ولی به روی خودم نیاورم و پولو گرفتم و رفتم ... به نظرم چیز غیرعادی نیومد ...
سوگند , عزیزم , درست ریز کن ... اون درشته ... خیارشم رنده کن ...
سوگند گفت : این همه سالاد الودیه برای چی درست کنیم ؟ ...
مریم گفت : تازه من می ترسم کم بیاد , از سی نفر بیشتریم ... حساب کن ...
سیما گفت : خوب , بعد چی شد ؟
مریم آه عمیقی کشید و گفت : خلاصه یراق رو گرفتم و با عجله برگشتم ... باور کن به همین اندازه طول کشید , نمی تونستم بفهمم نصرت چطوری خودشو اونجا رسونده بود مگر اینکه زودتر اومده باشه ...
مثل مار زخم خورده جلوی من ایستاده بود و گفت : تف ب روت بیاد , این همه امین برات می خره چشم و دلت سیر نشد ؟ باید گردنبند منو می دزدیدی ؟
پری خانم بازوشو گرفته بود که : تو مگه قول ندادی به روش نیاری ؟ خجالت بکش نصرت , آبروریزی راه ننداز ...
من پرسیدم : منظورتون چیه ؟ من نمی فهمم چی دارین می گین ...
نصرت شروع کرد به داد و هوار کردن و فریاد کشیدن و گفت : آخه تو چه جور آدمی هستی ؟ میای تو خونه ی من دزدی می کنی ؟ ...
گفتم : به خدا تهمت می زنی , من همچین کاری نمی کنم ...
گردنبند رو نشون داد و گفت : بگو مامان , بهش بگو از کجا آوردی ؟
اما مامان به من چیزی نگفت و سعی می کرد نصرت رو از اونجا دور کنه ...
نصرت آروم نمی شد و می خواست زنگ بزنه به آقا جون و جریان رو بگه ...
من مرتب سوال می کردم : از کجا می دونین من برداشتم ؟ ...
نصرت گفت : مامان از کیفت در آورده ...
گفتم : مامان , شما کیف منو گشتی ؟ دستتون درد نکنه ... نصرت خانم خدا رو خوش نمیاد , شما که بهتر از هر کس می دونی من این کارو نکردم ... چند بار می خوای به من تهمت بزنی ؟
مامان گفت : راست میگه مادر , حتما کار سهیل بوده ... بازی کرده انداخته تو کیف مادرش ...
سهیل بچه ام ترسیده بود و گفت : من اصلا اینو ندیدم , دست نزدم ...
سوگند گفت : ما که بچه نیستیم گردنبند عمه رو بذارییم تو کیف مامانمون ... ما اصلا اونو ندیدیم ...
حالا نصرت داد و بیداد که ثابت کنه من دزدم ... به من حمله کرد منو بزنه ...
منم بچه هام رو برداشتم و رفتم اتاقم و دوباره چمدون بستم که امین از راه رسید ...
جریان رو بهش گفتم و ازش پرسیدم : از خونه ی نصرت تا خونه ی ما چقدر راهه ؟
گفت : یک ساعت ...
گفتم : از اینجا تا سر خیابون با ماشین چقدر راهه ؟ ... من که رفتم و برگشتم اون اینجا بود ... چطور میشه ؟ از کجا مطمئن بود من این کارو کردم ؟
امین گفت : عزیز دلم ولش کن ... خواهر بزرگ منه , ما که اونو می شناسیم ...
گفتم : این بار باید بری حسابشو برسی ... باید معلوم بشه این گردنبند رو کی تو کیف من گذاشته ...
بابات گفت : آخه من چی بگم ؟ من که می دونم دروغ میگه و بازم کار خودشه ... ولی هر چی تو بگی من همون کارو می کنم ... بگی برم بزنمش می زنم , بگی فحش بدم می دم ... خودت می خوای این کارو بکنی بکن ... الان تو بگو چطوری ثابت کنم ؟ ...
ناهید گلکار