قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و ششم
بخش سوم
امین منو مثلا آروم کرد ولی من قلبم آتیش گرفته بود و نمی تونستم سرمو بلند کنم ...
ولی به این راحتی هم تموم نشد ... اون شب نصرت و امین بالاخره دعواشون شد و قیامتی به پا کردن که نگو و نپرس ... و منم پامو کردم تو یک کفش که می خوام از اون خونه برم ...
یک ماه من و بچه هام توی اون اتاق زندانی بودیم یا می رفتیم خونه ی مامانت ...
فقط خدا می دونه بهم چی گذشت ... اون موقع این مهری بود که به داد من می رسید و اگر اون نبود دیوونه می شدم ...
هنوزم کسی نفهمید اون گردنبند رو کی گذاشته بود تو کیف من ...
بعدم امین این خونه رو خرید و اسباب کشی کردیم اومدیم اینجا ... الانم هفت ساله اینجا هستیم و من راحت شدم ...
تازه چند ماهه که با نصرت حرف می زنیم , آشتی نکردیم ولی حال و احوال می کنیم ... خوب خیلی بد بود , مرتب چشم تو چشم می شدیم و اون متلک های خودشو می گفت و من تا می تونستم ازش دوری می کردم ...
امشب به خواست مامان دعوتش کردم , اونم قبول کرد ...
سوگند گفت : اوف مامان از دست شما , نمی دونم چرا این کارو می کنی ؟ حتی عمه نسرین هم شنید تعجب کرد و گفت من اگر جای مامانت بودم نمی کردم ... پس چرا شما این کارو می کنی ؟
مریم گفت : به خاطر مامان پری ... اون بهم گفت , نخواستم روشو زمین بندازم ...
با یادآوردی این خاطرات دوباره دل مریم درد گرفت و این بار شدیدتر و با حالت سر گیجه و تهوع همراه شد , که صدای زنگ بلند شد و مهری و آسیه خانم با ستاره اومدن ...
انگار خدا دنیا رو بهش داد ... احساس می کرد خیلی حالش بده ... نشست رو مبل ...
مهری که از راه رسید , از دیدن صورت مریم وحشت کرد و گفت : تو چته ؟ حالت خیلی بده , زنگ بزن نیان ببرمت دکتر ...
مریم گفت : نه بابا , یک دل درد ساده است ... عصبی شدم ...
آسیه خانم گفت : نه مادر , به حرفش گوش نکن ... ما کارا رو می کنیم , شماها برین دکتر و برگردین ...
مریم گفت : نه بابا , شماها رو که دیدم حالم بهتر شد ... استرس گرفتم ... نمی دونم ما چرا خاطرات بد گذشته رو زیر رو می کنیم , چه فایده ای برامون داره ؟ کاش فراموش می کردم ... ولی هر وقت یادم میاد دلم می خواد تعریف کنم ...
مهری گفت : حالا چی یادت اومد ؟ ...
گفت : دعوام نکنی ها , نصرت رو دعوت کردم ...
مهری گفت : واقعا که ... معلومه , منم بودم دل درد می گرفتم ... الان من دلم که هیچی سرمم درد گرفت ... آخه تو برای چی این کارو کردی ؟
سوگند گفت : خاله از اون موقع ما داریم بهش می گیم , میگه مامان پری گفته ... خوب بگه , شما بگو نه نمی خوام ... چرا شما بلد نیستی بگی نه ؟ چطور اونا روشون میشه گردنبند رو تو کیف شما بذارن و مچ بگیرن , شما روت نمی شه بگی نمی خوام خونه ی من بیاد ؟
سهیل گفت : به خدا خاله اگر به من بود می دونستم چیکار کنم ...
مریم گفت : دیگه کار از کار گذشته ... تو رو خدا زود باشین , دلم شور می زنه ريال هنوز هیچ کاری نکردیم ...
آسیه خانم و مهری و سیما و ستاره و سوگند مشغول کار شدن و مریم دیگه نمی تونست از درد کاری انجام بده ... همش خدا خدا می کرد که بهتر بشه تا تولد امین خراب نشه ...
آسیه خانم یک لیوان گل گاوزبون با لیمو و نبات درست کرد و داد به مهری و گفت : بده به مریم بخوره ...
بعد از این همه سال فراموش نکرده ... دوباره زجرهایی که کشیده رو یادآوردی کرده , اعصابش به هم ریخته ... مریم هیچ وقت این تهمت رو فراموش نمی کنه ... تا حالا ده بار تعریف کرده , چقدر بهش میگم نگو ...
ناهید گلکار