قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و ششم
بخش چهارم
وقتی مهری لیوان رو دست مریم می داد , گفت : مریم صورتت زرد شده , به خدا اینطوری به نظرم می رسه ...
مریم گفت : نه بابا , الان آرایش می کنم خوب می شم ... خسته شدم ...
ساعت شش بود که همه چیز آماده شده بود و منتظر مهمون ها بودن ... سیما و سوگند خونه رو تزیین کردن و شمع روشن کردن ... سالن پذیرایی اونا پر بود از انواع میوه و شیرینی و خوراکی های مختلف ...
سوگند دوربین فیلمبرداری رو دستش گرفت و تیکه تیکه فیلم می گرفت ...
- خوب حالا مامان داره آماده میشه برای تولد عشقش , امین خان ...
مریم گفت : از من نگیر هنوز حاضر نیستم ...
سوگند دنبال مریم راه افتاده بود هی می پرسید : خیلی بابام رو دوست داری ؟ خاله مهری نگاه کن خجالت می کشه ...
مریم با اون حالش از دوربین فرار می کرد و سوگند دنبالش می رفت ...
نسرین اولین نفر بود که اومد ... به محض این که رسید , با مریم که به زور ظاهر خودشو خوب نشون می داد روبوسی کرد و بعد با سوگند و سهیل ...
به سوگند گفت : الهی فدات بشه عمه که روز به روز خوشگل تر میشی ...
مریم گفت : خوش اومدی نسرین جون , آقا ناصر کی میاد ؟
گفت : تو اول به من بگو چرا نصرت رو دعوت کردی ؟ شاید دلت می خواست تولد شوهرت رو هم بهت زهرمار کنه ... ولش کن دیگه , همه جا فِتنه به پا می کنه ... تا یک چیزی درست نکنه خیالش راحت نمی شه .... آخه مریم جون نمی بینی دخترش باهاش قهره , تو چرا دعوتش کردی ؟ چند سال بود از دستش خلاص شده بودی ...
مریم همین طور که دل دردش آزارش می داد , گفت : نگو تو رو خدا ... بالاخره خواهر و برادرن , دلش نشکنه ... همه اینجان ؛ نمی شه که اون نباشه ... خواهر بزرگتره ...
نسرین پرسید : تو حالت خوبه ؟ چرا به خودت می پیچی ؟
مریم گفت : چیزیی نیست , یکم دلم درد می کنه ...
مهمون ها یکی یکی رسیدن ... پری خانم هم با نصرت و مجتبی اومدن ...
قرار بود یدالله خان آخر از همه امین رو بیاره خونه و وانمود کنه دلش برای مریم و بچه ها تنگ شده و این طوری امین رو غافلگیر کنن ...
جوون ها منتظر نشدن ... موسیقی گذاشته بودن و می رقصیدن که امین رسید ...
چراغ ها رو خاموش کردن و موسیقی رو قطع ... همه سکوت کرده بودن و تو تاریکی و نور شمع منتظر امین بودن ...
در باز شد و امین و آقا یدالله وارد شدن ... صدای جیغ و هورا و تولدت مبارک به هوا رفت ... شلوغ بود و سر و صدا ... همه دست می زدن و می خندیدن و چراغ ها رو روشن کردن ...
امین پرسید : کو مریم ؟ قایم شده ؟ مریم کو راستی ؟
همه یک آن ساکت شدن ... مریم نبود ...
یک مرتبه نهال داد زد : مریم جون ؟؟؟ داداش بدو مریم از حال رفته ...
امین فورا دوید و سر مریم رو گرفت تو بغلش و گفت : یکم آب بدین بزنم به صورتش ...
مامان , مریم تب داره ... تنش خیلی داغه داره می سوزه ...
مهری گفت : چند بارم بالا آورد ... از ظهر حالش خوب نبود , هر کاری کردم نیومد بریم دکتر ...
هر کس چیزی می گفت ولی مریم به هوش نیومد و فورا امین بغلش زد و با مجتبی و علی و سهیل بردنش بیمارستان ...
ناهید گلکار