قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و ششم
بخش پنجم
امین بی اختیار بدنش می لرزید ... داد می زد و صداش می کرد ... بدون خجالت فریاد می زد : عزیز دلم , قربونت برم , تو رو خدا منو نترسون ... چشمت رو باز کن ... مریم فدات بشم ... تو رو خدا بهم رحم کن , چشمت رو باز کن ...
ولی مریم بی حال و بی رمق روی دست اون افتاده بود ...
از ماشین که پیاده شدن , امین مریم رو روی دستش گرفته بود و التماس می کرد به دادش برسن ...
ظرف نیم ساعت مریم رو تو بخش آی سی یو بستری کردن ... اون هنوز به هوش نیومده بود ... آزمایش می گرفتن و چیزی به امین نمی گفتن ...
سهیل از امین بیشتر گریه می کرد و نگران بود ...
مهری و سوگند و نسرین هم سراسیمه از راه رسیدن ولی هیچ کس نمی دونست که مریم چی شده ...
تا بالاخره دکتر اومد و گفت : فورا باید عمل بشه ... وقت نداریم , کیسه ی صفرا پاره شده ... مقداری زیادی سم وارد خونش شده ... بدنش زرد شده , شما چطور متوجه نشدین ؟ ...
امین گفت : آقای دکتر , خیلی وقته دل درد داره ...
دکتر گفت : فکر نمی کنم مدت زیادی باشه که صفرا پاره شده باشه چون خیلی خطرناکه ... زود پذیرش بگیرید و پول رو واریز کنین تا ببریمش اتاق عمل ... هنوز دیر نشده خوشبختانه , ان شالله موفق می شیم ...
مجتبی گفت : امین بپرس این دکتر کیه ؟ اصلا خوبه یا نه , داره عملش می کنه ...
امین فورا رفت و پرس و جو کرد و برگشت و گفت : میگن شانس آوردین که این دکتر الان تو بیمارستان بود ... یکی از بهترین جراح هاست ...
عمل سه ساعتی طول کشید و تا مریم رو از ریکاوری آوردن , ساعت دوازده شب بود ...
اون بیهوش و بی رمق افتاده بود , در حالی که حالا می شد آثار زردی رو تو صورتش دید ...
وقتی با دکترش صحبت کردن , گفت : خیلی خدا بهتون رحم کرد ... خدا رو شکر به خیر گذشت و عمل موفقیت آمیزی بود ... باید تا مدتی آنتی بیوتیک مصرف کنه و داروهاشو مرتب بخوره ... دیگه خطری تهدیدش نمی کنه ...
امین یک نفس راحت کشید و سوگند و سهیل رو که هنوز گریه می کردن , رو بغل کرد و گفت : مامانتون خیلی قوی و سالمه , من می دونستم اون خوب میشه ... شماها با خاله مهری برین خونه , من مراقبش هستم ... قول می دم چند روز دیگه سالم و سر حال بیارمش خونه ...
امین کنار مریم موند و بقیه رفتن خونه ... بساط تولد رو جمع کردن و اون شب مهری و آسیه خانم و بچه هاش پیش سوگند و سهیل موندن ...
امین بیقرار بود ... اون بعد از این همه سال عاشق و شیفته ی مریم بود و تا اون زمان ندیده بود که این طور مریض بشه ... همین طور که دست مریم تو دستش بود , فکر می کرد به اون همه تلاش و زحمتی که مریم کشیده بود ...
یادش اومد ...
ناهید گلکار