قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و هفتم
بخش اول
یادش اومد از گذشته ای که با مریم داشت ...
خم شد و چند بار به دستش بوسه زد و آهسته گفت : تو خیلی قوی و پرطاقتی , من اینو از خودتم بهتر می دونم ... عزیز دلم یادته تو ظرف دو سال تونستی دپیلم بگیری ؟ ...
درست سر آخرین امتحان نهایی , درد زایمانت شروع شد ... نمی دونم چطوری ولی طاقت آوردی , امتحان رو دادی و خودت تنهایی رفتی بیمارستان و از اونجا به من زنگ زدی و خبر دادی ...
نمی دونی چه حالی شدم , هم از دستت عصبانی بودم هم تحسینت می کردم ...
وقتی من رسیدم سوگند به دنیا اومده بود ... آره عزیزم , تو طاقتت زیاده ...
اونقدر زیاد که من هیچ وقت ندیدم ناله و شکایت کنی ...
یادمه به محض اینکه دپیلم گرفتی , با اینکه بچه ی نوازد داشتی ، فورا کنکور دادی ...
من یکی که باورم نمی شد قبول بشی ... خودت می گفتی ادبیات فارسی چیزی نیست ولی واقعا شاهکار کردی ... خدایش درس خوندی ها ... چقدر من نصف شب بیدار می شدم و می دیدم تو داری درس می خونی ...
تا لیسانس گرفتی ... فکر کردم دیگه تموم شده اما تو که راضی نبودی ...
اگر یادت باشه اون موقع ما سهیل رو هم داشتیم که فوق شرکت کردی ... یه اعترافی بکنم ؟ دعا می کردم قبول نشی ... خیلی بدم من , آره ؟ ولی تو قبول شدی ...
می دونی اون دو سالی که فوق می خوندی , فقط برای من خیلی سخت بود ... چون هم دو تا بچه داشتیم , هم کار خونه بود هم دانشگاه ... خوب زیاد به من نمی رسیدی ...
ببخشید عزیزم , اون موقع ها خیلی باهات دعوا می کردم ... راستش همش به خاطر این بود فکر می کردم عشقت نسبت به من کم شده ...
ما مردا اینطوریم دیگه , من تو رو فقط برای خودم می خوام ... شایدم حسودی می کردم به تو که نمی تونم پا به پای تو تلاش کنم ... خوب منم داشتم کار می کردم تا پول در بیارم ...
ولی تو بازم تا دکترا تو نگرفتی آروم نشدی ...
من جا موندم مریم ولی از اینکه حالا تو درس می دی و برای خودت استاد دانشگاهی , بهت افتخار می کنم ... کاش کمتر سنگ جلوی پات می نداختم ...
ناهید گلکار