قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و هفتم
بخش سوم
مریم سرشو تکون داد و یک ناله کرد ...
امین دست هاشو کشید به سرش و پرسید : چی شده عزیزم ؟ درد داری ؟ حالت خوبه ؟
مریم بدون اینکه چشم باز کنه , گفت : من کجام امین ؟ دهنم تلخه , میشه یک چیزی بدی بخورم ؟ ...
امین گفت : نه عزیزم , نمی شه ... گفتن تا فردا چیزی نخوری ...
مریم چشمشو باز کرد و پرسید : کی گفته ؟ اینجا کجاست ؟ ...
امین خلاصه ی ماجرا رو براش تعریف کرد ...
مریم گفت : آخ تولدت خراب شد , ببخشید ... تولدت مبارک ... برات کادو خریده بودم , اونم ندیدی ؟
امین گفت : تو بازم منو شرمنده کردی ... من اهل کادو خریدن نیستم ولی تو بازم این کارو می کنی ...
مریم گفت : اگر بخوای , هستی ... یادته برام یک حلقه با یک چادری گرفتی ؟ یادته چقدر بهم می گفتی دوستم داری ؟ پس بلدی ...
حتما سرت شلوغه که فراموش می کنی ...
امین گفت : حالا به جای تو , سوگند و سهیل یادآوری می کنن ...
مریم بی رمق لبخندی زد و گفت : آره می دونم , پول می دی اونا برام کادو بخرن ... بازم خوبه ...
امین رفت تو فکر و حرف رو عوض کرد و گفت : فردا باید از دکتر بپرسم چرا اینطوری شدی ؟ علتش چی بوده ؟
صبح زود قبل از همه , پری خانم خودشو رسوند بیمارستان و با نگرانی رفت پیش مریم ...
اون هنوز خواب بود ...
امین گفت : مامان جان چرا صبح به این زودی اومدی ؟ ...
پری خانم گفت : نگرانش بودم , تو هم یه زنگ نزدی ... بیا بیرون کارت دارم ...
امین نگاهی به مریم کرد و گفت : ببین تنش زرد زده , از دیشب هم بیشتر شده ... نمی دونم حالا که عمل کرده چرا زردیش بیشتر شده ؟ ...
پری خانم گفت : دکتر چی میگه ؟
امین در حالی که همراه پری خانم از اتاق می رفت بیرون , گفت : هنوز نیومده که ... خیلی برای مریم دلواپسم ...
صبح که دیدم اینقدر بدنش زرد شده , ترسیدم خطری براش داشته باشه ... کشیک شب می گفت طبیعه ولی من باورم نمی شه ...
دوتایی کنار راهرو ایستادن ...
امین پرسید : شما چیزی می خواستین به من بگین ؟
پری خانم گفت : از دیشب کار سوگند و سهیل تو گلوم مونده ...
وقتی از بیمارستان برگشتن , من هنوز اونجا بودم و دلشوره و دلواپسی های خودم کم بود این دو تا بچه هم ... چی بگم به خدا ...
امین نمی دونی با من چیکار کردن ... سوگند به من گفت : تقصیر شما بود که عمه نصرت رو آوردی خونه ی ما ...
خیلی دلم شکست , یعنی خواهرت حق نداره بعد از این همه سال بیاد خونه ی تو ؟
من دیدم اونا برای مادرشون خیلی ناراحت هستن , حرفی نزدم ...
لا سیبیلی در کردم ولی تو که باباشونی گوششون رو بکش ... چه معنی داره برای من تعین تکلیف می کنن ؟ ...
من نذاشتم آقا جونت بفهمه , خودت دست و پای اونا رو جمع کن ...
بهشون بفهمون نصرت خواهر بزرگ توست و اونا حق دخالت ندارن ...
ناهید گلکار