خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۰۸:۵۶   ۱۳۹۶/۱۱/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و هفتم

    بخش سوم



    مریم سرشو تکون داد و یک ناله کرد ...
    امین دست هاشو کشید به سرش و پرسید : چی شده عزیزم ؟ درد داری ؟ حالت خوبه ؟

    مریم بدون اینکه چشم باز کنه , گفت : من کجام امین ؟ دهنم تلخه , میشه یک چیزی بدی بخورم ؟ ...
    امین گفت : نه عزیزم , نمی شه ... گفتن تا فردا چیزی نخوری ...
    مریم چشمشو باز کرد و پرسید : کی گفته ؟ اینجا کجاست ؟ ...


    امین خلاصه ی ماجرا رو براش تعریف کرد ...
    مریم گفت : آخ تولدت خراب شد , ببخشید ... تولدت مبارک ... برات کادو خریده بودم , اونم ندیدی ؟
    امین گفت : تو بازم منو شرمنده کردی ... من اهل کادو خریدن نیستم ولی تو بازم این کارو می کنی ...
    مریم گفت : اگر بخوای , هستی ... یادته برام یک حلقه با یک چادری گرفتی ؟ یادته چقدر بهم می گفتی دوستم داری ؟ پس بلدی ...
    حتما سرت شلوغه که فراموش می کنی ...
    امین گفت : حالا به جای تو , سوگند و سهیل یادآوری می کنن ...
    مریم بی رمق لبخندی زد و گفت : آره می دونم , پول می دی اونا برام کادو بخرن ... بازم خوبه ...
    امین رفت تو فکر و حرف رو عوض کرد و گفت : فردا باید از دکتر بپرسم چرا اینطوری شدی ؟ علتش چی بوده ؟


    صبح زود قبل از همه , پری خانم خودشو رسوند بیمارستان و با نگرانی رفت پیش مریم ...
    اون هنوز خواب بود ...
    امین گفت : مامان جان چرا صبح به این زودی اومدی ؟ ...
    پری خانم گفت : نگرانش بودم , تو هم یه زنگ نزدی ... بیا بیرون کارت دارم ...
    امین نگاهی به مریم کرد و گفت : ببین تنش زرد زده , از دیشب هم بیشتر شده ... نمی دونم حالا که عمل کرده چرا زردیش بیشتر شده ؟ ...
    پری خانم گفت : دکتر چی میگه ؟
    امین در حالی که همراه پری خانم از اتاق می رفت بیرون , گفت : هنوز نیومده که ... خیلی برای مریم دلواپسم ...
    صبح که دیدم اینقدر بدنش زرد شده , ترسیدم خطری براش داشته باشه ... کشیک شب می گفت طبیعه ولی من باورم نمی شه ...


    دوتایی کنار راهرو ایستادن ...
    امین پرسید : شما چیزی می خواستین به من بگین ؟
    پری خانم گفت : از دیشب کار سوگند و سهیل تو گلوم مونده ...
    وقتی از بیمارستان برگشتن , من هنوز اونجا بودم و دلشوره و دلواپسی های خودم کم بود این دو تا بچه هم ... چی بگم به خدا ...
    امین نمی دونی با من چیکار کردن ... سوگند به من گفت : تقصیر شما بود که عمه نصرت رو آوردی خونه ی ما ...

    خیلی دلم شکست , یعنی خواهرت حق نداره بعد از این همه سال بیاد خونه ی تو ؟

    من دیدم اونا برای مادرشون خیلی ناراحت هستن , حرفی نزدم ...
    لا سیبیلی در کردم ولی تو که باباشونی گوششون رو بکش ... چه معنی داره برای من تعین تکلیف می کنن ؟ ...
    من نذاشتم آقا جونت بفهمه , خودت دست و پای اونا رو جمع کن ...
    بهشون بفهمون نصرت خواهر بزرگ توست و اونا حق دخالت ندارن ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۹/۱۱/۱۳۹۶   ۰۹:۰۶
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان