خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۰۹:۰۰   ۱۳۹۶/۱۱/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و هفتم

    بخش چهارم




    امین گفت : ول کن مامان , الان وضعیت مریم مهمه ... اون خوب بشه , خودش حسابشون رو می رسه ...
    خودتون که گفتین حالشون خوب نبوده , دنبال مقصر می گشتن ... اونا بچه های بدی نیستن , حتما الان فراموش کردن ...
    بیا بریم الان مریم بیدار میشه می ببینه کسی پیشش نیست ...


    مریم که بیدار شد , پری خانم با مهربونی نیم ساعتی کنارش موند و تازه رفته بود که سوگند و سهیل با مهری و سیما اومدن بیمارستان ...
    ولی مریم زردتر و بی رمق تر شده بود ...
    دکتر وقتی معاینه کرد , گفت که چیز مهمی نیست و اثرات پارگی کیسه ی صفراست و زود برطرف میشه ...
    ولی امین بازم نگران بود ... مهری به امین گفت : من پیش مریم می مونم , شما برو خونه یک استراحت بکن و بیا ...

    مریم هم بهش اصرار کرد : تو برو , بچه ها رو هم ببر خونه ... من امروز باید می رفتم دانشگاه , لطفا زنگ بزن بگو چه اتفاقی برام افتاده ...
    سیما گفت : آقا امین شما که ماشین نیاوردین , من می رسونمتون ...
    امین مریم رو بوسید و گفت : عزیزم زود میام ... چیزی نمی خوای از خونه بیارم ؟
    مریم گفت : مراقب بچه ها باش غصه نخورن , من خوب می شم ...

    سوگند از در که اومد بیرون , گریه می کرد ... اون از دیدن مریم که تمام بدنش زرد شده بود , وحشت زده شده بود ...
    از امین پرسید : بابا تو رو خدا مامانم چیزی شده به ما نمی گین ؟
    امین گفت : نه بابا جون , چه حرفیه ؟ تو فکر می کنی اگر چیزی بود من الان آروم بودم ؟
    سیما اونا رو در خونه پیاده کرد و رفت ...
    امین یک دوش گرفت و به سوگند گفت : بابا , وسایل مامانت رو جمع کن من ببرم بیمارستان ...
    سوگند با لحن تندی گفت : چشم ... ولی لطفا یک دسته گل براشون بگیر جای دوری نمی ره , هر چی باشه زن شماست ...
    امین گفت : این چه طرز حرف زدن بود ؟ تازگی تو خیلی بد لحن شدی ... فکر نکن مامانت نیست از عهده ات بر نمیام ...
    سوگند گفت : من این فکر رو نکردم , شما و خانوادهت از عهده ی همه کس بر میاین ...
    امین گفت : سوگند چی داری میگی ؟ تو چته ؟ حرفتو رک و راست بزن , حاشیه هم نرو ... دیشب هم با بی ادبی با مامان پری حرف زده بودی ... به نظر خودت درسته ؟
    سهیل گفت : پس فورا آوردن گذاشتن کف دست شما ...
    امین ناراحت شده بود و گفت : نه بابا , مثل اینکه هر دوتون یک چیزیتون می شه ... مادرمه , مثل اینکه مریم مادر شماست اونم مادر منه ... دلگیر شده گله کرده ...

    مثل اینکه این طور که پیداست حق هم با اون بوده ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۹/۱۱/۱۳۹۶   ۰۹:۰۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان