قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و هفتم
بخش پنجم
- حالا مثل بچه ی آدم به من بگین چی شده که این طوری رفتار می کنین ؟
سوگند گفت : یادتون نیست عمه نصرت با مامانم چیکار کرده ؟ بعد مامان پری از مامان خواسته بود اونم دعوت کنه ... چرا ؟
بهش بگیم دستت درد نکنه تهمت دزدی بهش زدی ؟
مامان برای همین حالش بد شد ...
امین گفت : عزیز دلم , بابا جان , این موضوع مال هشت سال قبله ... مامانت خودش فراموش کرده , شماها چرا الان یادتون افتاده ؟ ...
سوگند گفت : بابا ... بابا جون , قربونت برم , می دونی تو این مدت چقدر مامان زجر کشید ؟
هنوز کسی باور کرده که عمه نصرت برای مامانم پاپوش درست کرده بود ... شما چیکار کردی ؟ هر وقت دیدیش رفتی و باهاش روبوسی کردی و به روی خودت نیاوردی ...
چرا ثابت نکردی که مامان بی گناهه ؟ ...
امین روی مبل نشست و گفت : بیاین اینجا بشینین ... اولا که مامانت برای این مریض نشده , سنگ کیسه ی صفرا داشته و پاره شدن اون ربطی به من و تو و عمه نصرتت نداره ...
دوما مادرتون آدم منطقی و قوی و محکمیه , خودش می دونه باید چطور از پس مشکلاتش بر بیاد ...
هیچ وقت از من نخواست و دوست نداره کسی براش دلسوزی کنه ... اون می خواد و درستش اینه که ما دخالت نکنیم ...
چند بار من این کارو کردم و اون ناراحت شد ... اگر مامانت , عمه نصرت رو می زد ، فحش می داد و تف می نداخت تو صورتش , من یکی که خوشحال می شدم و می گفتم دستت درد نکنه ...
ولی مرام مریم این نیست ... برای همینه که اون مریمه ... بله کسانی که انسان های خوبی هستن , حتما یک جاهایی صدمه می ببین ولی اونا که بد هستن همه جا منفورن و از همه جا صدمه می ببین ... الان خودتون فکر کنین مامانت رو همه بیشتر دوست دارن یا عمه نصرت رو ؟
پس همه می دونن که مریم نه کسی رو می زنه , نه دزده و نه بی ادب ... این حرفا رو فراموش کنین و از کنارش رد بشین ...
می دونم تو دل مامانت مونده ولی اینم می دونم که درکش بالاست و عمه ات رو لایق جر و بحث نمی دونه ... شما هم دیگه نبینم این طوری با من حرف بزنین ...
حالا برو وسایل مادرت رو بیار برم پیشش که حالش خوب نیست ... دعا کنین زودتر خوب بشه ...
ناهید گلکار