قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و هفتم
بخش ششم
وقتی امین برگشت بیمارستان , اتاق مریم پر بود ...
با اینکه وقت ملاقات نبود همه میومدن و می رفتن ...
و از فردای اون روز هم دانشجوهای دانشکده ی ادبیات , اتاق مریم رو گل بارون کردن ...
و یک هفته بعد در حالی که زردی بدنش هم بهتر شده بود , با پای خودش از بیمارستان به خونه برگشت ...
ظاهرا همه چیز خوب و نرمال بود ...
ولی مریم احساس بدی داشت ... یک حالی بهش دست می داد که نمی فهمید از چیه ...
ده روز هم تو خونه استراحت کرد و بهتر شد و چند روزی هم تونست بره دانشگاه ...
ولی با چند قدم راه رفتن درد تو دلش می پیچید و توانشو از دست می داد ...
و درست وقتی که همه فکر می کردن دیگه خطر رفع شده , مریم دوباره به رختخواب افتاد ...
امین هر شب به امید اینکه مریم رو مثل گذشته رو پا ببینه , میومد خونه ولی بازم اونو ضعیف و ناتوان می دید ... آسیه خانم که بی اندازه مریم رو دوست داشت , دیگه اومده بود و پیشش مونده بود ...
گاهی مهری و گاهی هم نسرین و نهال ازش مراقبت می کردن ... تو این مدت چندین بار به اصرار امین به مطب دکتری که عملش کرده بود رفتن و اون هر بار خاطرشون رو جمع می کرد که همه چیز روبراهه و به زودی خوب میشه ...
تا خبر به گوش گوهر و غلامرضا رسید , فورا اسماعیل اونا رو با ماشین آورد تهران ...
روزی که رسیدن , مریم تو تب چهل درجه می سوخت ...
ناهید گلکار