قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و هشتم
بخش دوم
مریم روی تخت دراز کشید و از شدت تب , نفسش به شماره افتاده بود ...
با خودش فکر می کرد چرا من هر وقت کار دارم یک چیزیم میشه ؟ ... حتما سرما خوردم ...
ای خدا دلم می خواد حالم خوب بشه ... مامانم داره میاد ...
چقدر بده که آدم سلامتی خودشو از دست بده ...
سوگند طاقت نیاورد ... زنگ زد به امین و گفت : بابا خودتون رو برسونین , مامان باز تب کرده ...
امین مثل اینکه دنیا روی سرش خراب شد ... گوشی رو گذاشت و گفت : آقا جون من می رم , مریم باز تب کرده ...
یدالله خان تسبیحشو پرت کرد رو میز و آشفته شد و گفت : ای داد بیداد , آخه چرا مراقب خودش نیست ؟
حتما باز از جاشو بلند شده ... بهش صد بار گفتم استراحت کن تا خوب بشی ... حتما ضعیف بوده خودشو سرما داده ... برو , به ما هم خبر بدی ها ...
ببین امین , ما رو بی خبر نذاری ... من خودم عصری میام خونه ی شما , غلامرضا خان میاد می خوام ببینمش ...
اما پیش از اون , گوهر و غلامرضا و اسماعیل رسیدن ...
سوگند درو باز کرد و تا وارد شدن , خودشو انداخت تو بغل گوهر خانم و شروع کرد به گریه کردن ...
گوهر گفت : وای خاک بر سرم شد , چه بلایی سر مریم اومده ؟ ... کجاست ؟
غلامرضا هراسون تو خونه رو نگاه می کرد ...
سوگند گفت : نترسین ... تب کرده , خوابیده ...
من تنها بودم , دلم گرفته ... مامان گوهر ,چیکار کنم ؟ مامانم خوب نمی شه , دیگه داریم دق می کنیم ...
اون اصلا مثل روزای قبل نیست , همش مریضه ....
گوهر سراسیمه خودشو رسوند بالای سر مریم که داشت از شدت تب هذیان می گفت ... طوری که فقط بیدار شد و دستشو بلند کرد ... دست گوهر خانم رو که مثل ابر بهار گریه می کرد , گرفت و دوباره چشمش رو روی هم گذاشت ...
امین که رسید , سهیل رو دم در دید و سرش داد زد : تو معلومه کجایی ؟ مادرت حالش بد شده ... تو مگه نمی دونستی پدربزرگت داره میاد ؟ کجا رفته بودی ؟
سهیل گفت : به خدا یک ساعت نشد ... با یکی کار داشتم اومدم دیگه ... مامان چی شده ؟
گفت : نمی دونم , سوگند می گفت تب کرده ... می ترسم دوباره عفونت کرده باشه ...
ناهید گلکار