قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و هشتم
بخش سوم
اما چیزی که امین انتظارشو نداشت این بود که مریم به حالت اغماء افتاده باشه ...
و سوگند و گوهر خانم پریشون و بیقرار اشک می ریختن ...
اسماعیل گفت : آقا امین بدو , مریم داره از دست می ره ... تبش خیلی بالاش ...
امین سراسیمه مریم رو بغل زد و یک ملافه کشیدن روش و با اسماعیل و غلامرضا و گوهر اونو بردن بیمارستان ...
فورا بستری شد و آزمایش خون گرفتن ... تب بُر بهش زدن و یک سرم بهش وصل کردن ...
دکتر بهاری اومد و گفت : عفونت خیلی تو خونش بالاست , حتما جای عملش عفونت کرده ...
امین گفت : آقای دکتر یک ماه بیشتره که اون آنتی بیوتیک مصرف می کنه , آخه برای چی ؟
دکتر بهاری گفت : باید صبر کنین دکتر خودش بیاد , من نمی تونم اظهار نظر کنم ... ولی همین قدر می دونم که باید دوباره عمل بشه ...
ولی ایشون مسافرته و تا ده روز دیگه نمیاد , فعلا بهش آنتی بوتیک می زنیم تا یکم این عفونت ها رفع بشه ...
امین گفت : آقای دکتر چرا خودتون عمل نمی کنین ؟
گفت : راستش کار من نیست , باید خود ایشون باشن ...
امین گفت : نمی فهمم ... چرا برای من توضیح نمی دین ؟ چرا باید عمل بشه ؟
دکتر گفت : مشکلی تو عکس داره که درست متوجه نمی شم ... چیزی نیست , می تونه صبر کنه تا دکترش بیاد ...
امین گفت : حالا اومدیم دکترش نخواست بیاد , مریض باید همین طور بمونه ؟ ... یا خوب انجام نشده یا مشکلی پیش اومده ... لطفا آقای دکتر به من بگین ...
زن من همه ی زندگی منه ,هر کاری بگین می کنم ... خواهش می کنم بهش برسین , داره از دست می ره ...
دکتر گفت : باور کنین من متاسفم ولی نمی تونم به شما بگم ... من فقط می تونم تحت نظر نگهش دارم تا دکتر از سفر بیاد ...
امین گفت : شما یک چیزی می دونی که به ما نمی گی ... من ازتون خواهش می کنم به داد من برسین ... حقیقت رو بگین ...
دکتر گفت : بله ... یک چیزی هست ولی باید دکتر خودش اینجا باشه , من نمی تونم دست بزنم ...
امین که جواب درستی نگرفته بود , بیقرار و غمگین کنار تخت مریم نشسته بود ...
مهری و گوهر خانم هم میومدن و می رفتن ولی فقط یک نفر اجازه داشت پیش اون بمونه ...
تا فردا مریم تو تب سوخت ...
ولی از اون حالت اغماء بیرون اومده بود ...
ناهید گلکار