قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و هشتم
بخش چهارم
امین ازش پرسید : چیزی می خوای برات بیارم ؟ آب میوه ات رو بخور , مهری خانم برات گرفته ... خواهش می کنم بخور ..
مریم گفت : امین جان تو برو , امشب که مامانم هست بذار اون پیشم بمونه ... دلم براش تنگ شده ...
امین گفت : حرفشم نزن ... بگو یک دقیقه تنهات بذارم , محاله ...
مامان دیشب تو راه بوده , بذار امشب بخوابه ... اگر بیچاره خوابش ببره ... یادت نیست هر روز صبح پای منو ماساژ می دادی ؟ می گفتم نکن مریم شرمنده میشم , تو چی گفتی ؟
مریم گفت : اوه چه چیزایی از من می پرسی , یادم نیست ...
امین گفت : ولی من یادمه ... گفتی دیگه نبینم از این حرفا زدی , من زنت هستم باید پیشت باشم .. .الانم من شوهرتم , باید باشم ...
مریم خندید و گفت : من که از خدا می خوام تو پیشم باشی ... وقتی چشمم رو باز می کنم تو کنارم هستی , نصف مریضیم خوب می شه ...
از روز بعد , تب مریم کم شد ... تا چشمش رو باز کرد اولین کسی که دید گوهر خانم بود که با چشم هایی نگران , تو صورتش خم شده بود ...
مریم دست هاشو باز کرد و مادر رو در آغوش گرفت ...
گوهر گفت : عزیز دلم اگر از اول به من گفتی بودی , میومدم و اینطوری نمی شد ... آخه چرا سفارش کردی به من نگن , قربونت بره مادر ؟ ...
هر شب خوابت رو می دیدم ...
و غلامرضا که مریم تمام امید و آرزوش بود , با حلقه ای از اشک اونو بغل کرد و نوازشش کرد ...
و آرامشی خاص و بی نظیر , وجود مریم رو گرفت ...
پرسید : اسماعیل کو ؟
گوهر خانم گفت : صبح زود اومد تو را دید و رفت ... کار داشت , همه ی کارای باباتم که گردن اونه ... امسال نه محصول درستی هست نه جالیزی , همین یک مقدار رو هم غافل بشیم دیگه هیچ امیدی نداریم ...
دو روز بعد تب مریم کم شده بود و بردنش خونه تا دکتر از سفر بیاد ...
امین از نگرانی و تشویش روز و شب براش یکی شده بود ... شب ها کنار مریم می نشست و اونو نوازش می کرد و بهش می رسید ...
ناهید گلکار