قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و هشتم
بخش پنجم
تا یک روز صبح خیلی زود که از خواب بیدار شد , دید مریم کنارش نیست ...
از بس با استرس خوابیده بود , وحشت زده از جاش پرید و فریاد زد : ای خدا , مریم نیست ...
همه از صدای اون بیدار شدن ... خودشم نمی دونست چرا اینطور فریاد زده ...
مریم اومد تو اتاق و گفت : نترس عزیزم , من اینجام ... حالم خوبه ...
امین پرسید : تب نداری ؟
گفت : نه , ندارم .. گرسنه شدم می خواستم یک چیزی بخورم ...
امین از خوشحالی از جاش پرید و داد زد : بچه ها مامانتون حالش خوبه , گرسنه شده ... بیاین ...
گوهر خانم اول از همه خودشو رسوند ...
مریم حتی صورتشم هم شاداب بود ... می گفت : احساس می کنم دیگه مریض نیستم ...
آخیش , مدت ها بود اینقدر حالم خوب نبود ... می خوام دوش بگیرم ...
همه خوشحال و خندون دور هم صبحانه خوردن و امین زنگ زد به مامان پری که بسیار برای مریم نگران بود و خبر سلامتی اونو داد و با خیال راحت رفت سر کار ...
اون شب همه اومدن به دیدن مریم ... سرشون شلوغ بود ... امین یک تخت گرفت و آورد تو پذیرایی گذاشت تا مریم همون جا دراز بکشه ...
اون با همه می گفت و می خندید ... با هر کس حرف می زد , این جمله رو تکرار می کرد : باور می کنی فکر می کردم دیگه بدون درد نمی شه زندگی کرد ... شده بود جزوی از وجودم ... دیگه راحت شدم ...
ولی امین با وجود اینکه داشت نذر و نیازهاشو می داد , هنوز نگران بود که چرا دکتر بهاری اینقدر برای مریم نگران بود و مرتب زنگ می زد و حال اونو می پرسید و سفارش می کرد که باید حتما عمل بشه ...
امین , هر روز با بیمارستان تماس می گرفت ولی دکتر برنگشته بود ...
چند روز بعد غلامرضا برگشت ولی گوهر پیش مریم موند ...
اون می گفت باید یک مدت بهش برسم تا کاملا سر حال بشه ...
ولی این خوب شدن یک هفته ای بیشتر طول نکشید و یک روز بعد ظهر احساس کرد بازم تب داره ...
فورا رفت و درجه گذاشت ... سی و هشت بود ...
این بار نمی خواست صبر کنه تا به حالت قبل بیفته , فورا زنگ زد به امین و گفت : امین جان خبر بگیر ببین دکتر اومده بریم پیشش ؟ ...
امین با هراس پرسید : چیزی شده ؟ باز تب کردی ؟ راست بگو مریم ...
گفت : امین , اینطوری نکن ... خیلی کم ... برای اینکه بیشتر نشه , می خوام برم پیش خودش ...
ناهید گلکار