قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و هشتم
بخش ششم
امین فورا اومد خونه و دستشو گذاشت رو سر مریم و گفت : عزیزم , یکم نیست ها ... تبت بالاست ...
گوهر خانم گفت : منم میگم مادر ولی گوش نمی کنه ...
امین گفت : زود حاضر شو ... دکتر برگشته , وقت گرفتم ...
و مریم رو برد مطب دکتر خودش ...
اول که دو ساعت معطل شدن تا تونستن دکتر رو ببینن ...
امین تمام آزمایش های مریم رو آورده بود ... گذاشت جلوی دکتر و گفت : آقای دکتر مرتب تب می کنه , یک بارم بیمارستان بستری شد ... دکتر بهاری به یک چیزی مشکوک بود ولی به ما نگفت ...
دکتر همین طور که سرش پایین بود , گفت : من عملت کردم ؟ کی ؟
امین گفت : آقای دکتر چی می فرمایید ؟ شما یادتون نیست ؟
با لحن بدی گفت : روزی صد تا مریض دارم , باید یادم بمونه ؟ خوب حالا چی شده ؟ الان چی می خواین ؟
مریم گفت : آقای دکتر تب می کنم ... یک بارم به خاطر عفونت بستری شدم , تو پرونده ام هست ... گفتن باید شما دوباره منو عمل کنین ...
هنوز سرش پایین بود و با غیظ گفت : اونا باید برای من تعیین کنن که من عمل کنم یا نه ؟ خوب برو پیش اون کسی که بهت اینو گفته ...
دواهات رو به موقع نخوردی عفونت کرده , چرا عمل کنم ؟ اینجا که چیزی نشون نمی ده , عملت هم خوب بوده ...
مریم گفت : نه آقای دکتر , من از بس دلم می خواست خوب بشم مرتب داروهام رو خوردم ... تب هایی که من می کنم خیلی بالاتر از این حرفاست ...
پرونده رو بست و پرت کرد رو میز و گفت : نه خانم , برو آنتی بیوتیک هاتو مرتب سر ساعت بخور خوب میشی ... کار دیگه ای از دست من بر نمیاد ...
مریم گفت : ولی من پیش هر کسی می رم , میگه چون شما عمل کردین دست نمی زنن ... من حالا باید چیکار کنم ؟
صداشو بلند کرد و گفت : خانم چرا حرف حالیت نیست ؟ دلت می خواد شکمت رو بی ودی باز کنم ؟ برو خانم وقت منو نگیر ... هر روز می ری پیش یک دکتر , اینطوری میشه دیگه ...
امین وقتی دید اون با مریم اینقدر بد حرف می زنه , عصبی شد ولی خودشو کنترل کرد و گفت : ما دو هفته است منتظر شما بودیم , جایی نرفتیم ... خانمم تو اغماء بود که رفتیم بیمارستان , چیکار می کردیم ؟
دکتر گفت : خیلی خوب ...
و با غیظ یک برگ نسخه برداشت و نوشت و گفت : یک مقدار آنتی بیوتیک قوی نوشتم بخور ...
و در حالی که اخم هاش تو هم بود , داد دست امین ...
ناهید گلکار