قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و نهم
بخش اول
امین دست مریم رو گرفت و به دکتر گفت : باشه , ببین من باهات چیکار می کنم ...
و همین طور که بد و بیراه می گفت , از اون ساختمون اومدن بیرون ... زیر بغل مریم رو گرفته بود و هر دو اونقدر ناراحت بودن که نمی تونستن همدیگر رو دلداری بدن ...
مریم بغض شدیدی داشت ... برای اولین بار نا امید شده بود و احساس می کرد تمام درهای دنیا به روش بسته شده و امین هم وقتی سعی می کرد مریم رو تا ماشین برسونه ...
داغی تن اونو حس کرده بود و اینکه عزیزترین کَسش اینطور داره جلوی چشمش پر پر می شه , طاقتشو تموم کرد و اشک های پنهانی خودشو که همیشه دور از چشم مریم می ریخت , بی پروا در حالی که سرشو روی فرمون ماشین گذاشته بود مثل سیل جاری کرد ...
و مانند بچه ها زار زد ...
مریم هم به پشتی صندلی تکیه داده بود و گریه می کرد ...
درمونده شده بودن ...
امین , قدرت نداشت ماشین رو روشن کنه ...
بالاخره مریم دستشو گذاشت رو سر اون و گفت : امین ؟ تو مثلا باید به من روحیه بدی , این کارو که می کنی من فکر می کنم کارم تمومه چون تو نا امید شدی ...
امین گفت : نه , هیچ وقت از درگاه خدا نا امید نمی شم ... من تو رو بیمه ی حضرت عباس کردم و می دونم خودش راهشو می ذاره پیش پام ولی خیلی متاسفم برای این دکتر که این طور جون آدما و دردشون براش بی تفاوت شده ...
میگن دکتر خیلی خوبی بوده ... حالا چرا این طوری شده ؟ نمی فهمم ...
مریم گفت : دیدی که سرش خیلی شلوغه , حتما کثرت کار ، بی تفاوتش کرده ...
بعد سکوت کرد ... چنان بغض داشت که راه نفسش بند اومده بود ...
فکر اینکه تو سن سی و هفت سالگی سهیل و سوگند رو تنها بذاره , دیوونه اش می کرد ...
چون می دونست امین بعد از اون اونقدر رنج خواهد برد که توان رسیدن به بچه ها رو نخواهد داشت ...
امین با چشم گریون ماشین رو روشن کرد و راه افتاد ... سر راه نسخه ی دکتر رو گرفت ولی با حرص ...
دلش نمی خواست مریم بازم آنتی بیوتیک بزنه اما چاره ای نداشت ...
بعد اونو برد به یک کلینیک و یکی از اونا رو بهش زد و با هم برگشتن خونه ...
ناهید گلکار