قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و نهم
بخش دوم
مهری و سیما شنیده بودن که دوباره مریم تب کرده و اونجا بودن ...
صدای زنگ در که اومد , گوهر خانم از سر سجاده بلند شد و دوید دم در ...
ولی نه مریم و نه امین نمی تونستن خودشون رو کنترل کنن ...
با تمام حرف هایی که زده بودن , بازم ته دلشون خالی بود و این حس رو به همه ی اونایی که منتظرشون بودن منتقل کردن ...
سوگند پرسید : دکتر چی گفت ؟ مامانم خوب نمی شه ؟
مهری گفت : این چه حرفیه عزیزم ؟ خوب میشه ...
گوهر خانم وقتی دید که مریم برخلاف مرامی که داشت و جلوی کسی گریه نمی کرد , حالا مثل ابر بهار اشک می ریزه , بدنش سست شد و دستشو گذاشت روی سرش و با چشمی گریون نشست رو زمین و گفت : یا امام رضا بچه رو به تو سپردم ... یا ضامن آهو ...
سهیل که فکر می کرد چون مَرده و نباید گریه کنه , بغضی که مدت ها بود گلوشو فشار می داد , باز شد و در یک آن همه بدون اختیار نشستن و با هم بدون ملاحظه ی هم گریه کردن ...
امین براشون تعریف کرد که دکتر چی گفته ...
مهری اشک هاشو پاک کرد و گفت : غلط کرده , مگه همون یک دونه دکتر تو دنیا هست ؟ من فردا یک دکتر خوب پیدا می کنم , قول می دم بهت ...
امین گفت : بذار ببینم دکتر بهاری چی میگه ... خدا کنه این وقت شب پیداش کنم ...
بالاخره بلند شد و زنگ زد ... خوشبختانه مطب بود و به محض اینکه فهمید امین پشت خط هست , جواب داد ...
امین , جریان رو براش تعریف کرد ...
دکتر بهاری یکم مکث کرد و با ناراحتی گفت : شما فردا اول وقت بیا بیمارستان , من ترتیبشو می دم ...
حتما ایشون سرشون شلوغ بوده و متوجه ی وخامت اوضاع نشده ...
فردا من باهاشون صحبت می کنم ... مریم خانم وضع خوبی نداره ...
به نظر من برای ایشون یک ساعت هم یک ساعته ... لطفا پشت گوش نندازین ...
ناهید گلکار