قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و نهم
بخش سوم
مهری گفت : به نظر منم نباید صبر کنین , ولی نه این دکتر ... الان با شما لج هم کرده و ممکنه برای عمل طولش بده ...
صبر کنین من به دکتر فلاح زنگ بزنم ...
دکتر فلاح گفت : چرا پرونده اش رو نیاوردی پیش من ؟
الان زنگ می زنم دکتر کرمانی براتون وقت می گیرم و بهتون خبر می دم ... منتظر باشین ...
همه منتظر تلفن دکتر فلاح بودن ...
گوهر خانم سعی می کرد کمی سوپ به خورد مریم بده ... می گفت : مادر , اگر فردا بخوای عمل کنی باید قوت داشته باشی یا نه ؟ ...
که تلفن زنگ خورد ...
مهری به هوای اینکه دکتر فلاح زنگ زده , گوشی رو برداشت ... سلام و احوال پرسی کرد ... یکم ناراحت شد و گوشی رو داد به امین و گفت : نسرین خانمه , با شما کار داره ...
امین گوشی رو گرفت و گفت : نسرین جان اگر کاری داری زود بگو , منتظر تلفن کسی هستیم ...
نسرین با ناراحتی گفت : مامان با نصرت دعوا کرده ، قلبش گرفته ... همین الان اورژانس اومد و بردش بیمارستان , منم دارم می رم ... گفتم بهت بگم ...
امین محکم زد تو پیشونیش و گفت : کدوم بیمارستان ؟ بگو خودمو می رسونم ... ای لعنت به این نصرت ... می دونی سر چی دعوا کردن ؟
نسرین گفت : تو به مریم نگو ... مامان داشته می گفته که مریم باز تب کرده و نگرانش بود و گریه می کرد , نصرت گفته بود داره تقاص پس می ده ...
مامانم دیگه طاقت نیاورد و هر چی از دهنش در میومد بهش گفت و بعدم قلبش گرفت و زنگ زدیم اورژانس ...
الان ناصر و آقا جون باهاش رفتن ...
امین گفت : اون نصرت همه ی ما رو تا تو گور نکنه خیالش راحت نمی شه ... الان اونجاست ؟
گفت : نه , رفته خونه شون ...
گفت : تو باید بهش می گفتی اون وقت تو چطوری می خوام تقاص پس بدی ؟ ...
خیلی خوب ... الان مریم حال نداره , منتظر تلفن کسی هستم ...
تو بازم به من خبر بده ... مرسی خواهر جون ...
به محض اینکه گوشی رو قطع کرد , دوباره زنگ خورد ...
امین گفت : مهری خانم خودتون صحبت کنین ...
مهری گوشی رو برداشت ...
دکتر فلاح گفت : می تونین ساعت ده , شریعتی باشین ؟
مهری گفت : بله , خودمون رو می رسونیم ... دست شما درد نکنه ... چشم , الان می ریم ...
ناهید گلکار