قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و نهم
بخش ششم
امین از طبقه ی پایین , زنگ زد خونه ... چون دیروقت بود نمی دونست هنوز تو بیمارستان هستن یا نه ...
نهال گوشی رو برداشت و گفت : سلام داداش ...
پرسید : مامان کجاست ؟ حالشون چطوره ؟
گفت : نگران نباش , آوردمشون خونه ... دکتر دوا داده و خوابیده ... من اینجام , تو به مریم برس ... نسرین بیخودی به تو زنگ زده ...
یکیمون از یکی دیگه خُل تریم ... نمی فهمم ,آخه نمی دونه تو تو چه حالی هستی ؟ ... حالا تو بگو مریم چطوره ؟
امین گفت : اگر میشه از قول من به نصرت بگو این بار واقعا دل منو شکستی ... بهش بگو تو با عزیزترین کَس من بدترین کارا رو کردی , بخشیدمت ... ولی این بار نه , نمی بخشمت ...
دیگه برادری به اسم امین نداری ...
مامان رو ببوس و از قول من بگو دعا کنه مریم خوب بشه ...
من تو بیمارستانم و مریم حالش خیلی بده , نمی تونم تنهاش بذارم ...
صبح دوباره عمل میشه ...
نهال گفت : ای وای داداش , بمیرم براتون ... تو خیالت راحت باشه , مامان خوبه ... منم تا صبح دعا می کنم ...
ساعت هشت صبح , همه نگران و پریشون تو بیمارستان بودن و پشت در اتاق عمل انتظار می کشیدن ...
امین تنها کاری که می کرد و از دستش برمیومد این بود که با بغض دعا کنه ...
گوشه ای نشسته بود , سرش پایین بود و دست هاشو به هم فشار می داد و خدا و چهارده معصوم رو صدا می کرد که مریم رو به اون ببخشن و نجاتش بدن ...
یک ساعت و نیم بیشتر طول نکشید ولی تو همین مدت خیلی به امین و بچه ها سخت گذشت ...
که دکتر کرمانی از اتاق عمل اومد بیرون و گفت : تموم شد , خدا خیلی بهتون رحم کرده که بدنش بهتون علامت خطر نشون می داد وگرنه از دست می دادینش ...
یک بسته باند و یک قیچی جراحی تو شکمش جا مونده بود ... اینکه اخیراً بیشتر درد داشت و تب می کرد , این بود که قیچی تو شکم داشت زنگ می زد و این بزرگترین خطر برای اون بود ...
متاسفانه قبلا دو نفر اینطوری از بین رفته بودن ...
ناهید گلکار